12

52 11 3
                                    


انتظار داشت ییبو به محض ورود به خانه از آغوشش پایین بپرد و او را بخاطر این کارش سرزنش کند ولی ییبو چنان از دیدن دکوراسیون سیاه طلایی و فضای بزرگ و لاکچری داخل ویلا هیپنوتیزم شده بود که حتی پلک هم نمیزد!

"وااااو ژان‌گه! اینجا..."

نگاهش به دیوارهای بلند و سقف مزین به لوسترهای امپراطوری میچرخید:"خیلی قشنگه!"

ژان از خدا خواسته، همانطور که او را میان بازوهایش حمل میکرد به سمت پله ها راهی شد:"جدی دوست داشتی؟"

"پس چی!خیلی خفنه!یعنی اولین باره دکوراسیون سیاه میبینم چون فکر نمیکردم کسی بخواد خونشو این رنگی..."

و بناگه متوجه شد دارند به پله های شیشه ای نزدیک میشوند "هی؟!کجا میریم؟"

ژان با ترس زمزمه کرد:"بالا...اتاقمون!"

ولی ییبو متوجه نشد.سرش را چرخانده بود و سعی میکرد از بالای شانه ژان به تماشای طبقه اول ادامه بدهد:"منکه هنوز پایین رو ندیدم"

ژان به پله ها رسید:

"صبح میایی خوب میگردی و همه جا رو نگاه میکنی"

و به اولین پله قدم گذاشت:

"الان تاریکه!"

دومین پله را هم درآمد.راحت تر از آن بود که فکرش را میکرد:

"فردا تو روز روشن میتونی بری حیاط و باغچه رو هم ببینی..."

سومین پله را هم در آمد حرف میزد تا حواس ییبو را پرت کند و مهلت مخالفت به او ندهد:

"الان هر دو خسته ایم...یه دوش بگیریم و کمی استراحت کنیم "

ییبو می توانست ببیند با هر قدم ژان از زمین بالاتر میرود و ترسش بیشتر شد: "ولی...خیلی زوده!هنوز شام هم نخوردیم!"

و لحظه ای از پرویی خودش خجالت کشید و لبش را گزید.

ژان با هر پله که در می آمد به شوق رسیدن به اتاقشان سرعتش بیشتر میشد!

"فکر کردی میذارم گشنه بمونی؟"

به پیچ اصلی و بزرگ پله رسید.

ییبو دستپاچه شد و با شرم خنده ای کرد:

"نه من فقط..."

و با چرخش زاویه دید متوجه بلندی ارتفاع شد و نالید:

"اوه خیلی چیزه...من...سنگین نیستم؟"

ژان لبخند زد:

"اصلاً!"

و به بهانه حفاظت، او را بیشتر به خود فشرد:"چیه؟از بلندی میترسی؟"

ییبو هم حلقه بازوهایش را دور گردن ژان تنگ تر کرد :

"نه از تو میترسم!"

و با وحشت از اینکه ژان منظورش را بد برداشت کند اضافه کرد:

Cold BedWhere stories live. Discover now