انتظار داشت ییبو به محض ورود به خانه از آغوشش پایین بپرد و او را بخاطر این کارش سرزنش کند ولی ییبو چنان از دیدن دکوراسیون سیاه طلایی و فضای بزرگ و لاکچری داخل ویلا هیپنوتیزم شده بود که حتی پلک هم نمیزد!
"وااااو ژانگه! اینجا..."
نگاهش به دیوارهای بلند و سقف مزین به لوسترهای امپراطوری میچرخید:"خیلی قشنگه!"
ژان از خدا خواسته، همانطور که او را میان بازوهایش حمل میکرد به سمت پله ها راهی شد:"جدی دوست داشتی؟"
"پس چی!خیلی خفنه!یعنی اولین باره دکوراسیون سیاه میبینم چون فکر نمیکردم کسی بخواد خونشو این رنگی..."
و بناگه متوجه شد دارند به پله های شیشه ای نزدیک میشوند "هی؟!کجا میریم؟"
ژان با ترس زمزمه کرد:"بالا...اتاقمون!"
ولی ییبو متوجه نشد.سرش را چرخانده بود و سعی میکرد از بالای شانه ژان به تماشای طبقه اول ادامه بدهد:"منکه هنوز پایین رو ندیدم"
ژان به پله ها رسید:
"صبح میایی خوب میگردی و همه جا رو نگاه میکنی"
و به اولین پله قدم گذاشت:
"الان تاریکه!"
دومین پله را هم درآمد.راحت تر از آن بود که فکرش را میکرد:
"فردا تو روز روشن میتونی بری حیاط و باغچه رو هم ببینی..."
سومین پله را هم در آمد حرف میزد تا حواس ییبو را پرت کند و مهلت مخالفت به او ندهد:
"الان هر دو خسته ایم...یه دوش بگیریم و کمی استراحت کنیم "
ییبو می توانست ببیند با هر قدم ژان از زمین بالاتر میرود و ترسش بیشتر شد: "ولی...خیلی زوده!هنوز شام هم نخوردیم!"
و لحظه ای از پرویی خودش خجالت کشید و لبش را گزید.
ژان با هر پله که در می آمد به شوق رسیدن به اتاقشان سرعتش بیشتر میشد!
"فکر کردی میذارم گشنه بمونی؟"
به پیچ اصلی و بزرگ پله رسید.
ییبو دستپاچه شد و با شرم خنده ای کرد:
"نه من فقط..."
و با چرخش زاویه دید متوجه بلندی ارتفاع شد و نالید:
"اوه خیلی چیزه...من...سنگین نیستم؟"
ژان لبخند زد:
"اصلاً!"
و به بهانه حفاظت، او را بیشتر به خود فشرد:"چیه؟از بلندی میترسی؟"
ییبو هم حلقه بازوهایش را دور گردن ژان تنگ تر کرد :
"نه از تو میترسم!"
و با وحشت از اینکه ژان منظورش را بد برداشت کند اضافه کرد:
YOU ARE READING
Cold Bed
FanfictionCOLD BED ورژن ژان تاپ: (هر دو ورژن ژان تاپ و ییبو تاپ موجوده) ییبو بله ژان را شنید و قلبش با ترس فشرده شد. انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟ حتی اگر بهترین دوستش باشد و از نیت خوبش مطمئن باشد... خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده...