9

57 13 2
                                    


دوباره داخل ماشین و پشت فرمان برگشته بود.اینبار با لبهایی که خون رویشان خشک شده بود و سر و تنی که باران خیس کرده بود.درد داشت.درد قلبی که شکسته بود!
هنوز هم باور اینکه رفاقت قدیمی و صمیمانه ای که با یانگ یانگ داشت اینطور ساده و سریع و خشونت آمیز تمام شده باشد برایش سخت بود اما بخودش حق میداد. با اینکه از احساسات یانگ نسبت به ییبو با خبر بود اما احساسات خودش هم دستکمی از او نداشت.عشق ییبو چیزی نبود که بتوانند فداکاری و چشم پوشی کنند یا مشورت کرده مسالمت آمیز تصمیم بگیرند.
ییبو یک جواهر ناب غیر قابل شراکت بود و مسلم بود در آخر باید قلب یکی از آندو بشکند.
گوشی در جیبش لرزید و نگاه خیره او را از خیابان خلوت روبرویش گرفت. ییبو بود.فقط دیدن اسمش روی صفحه موبایل کافی بود همه چیز را یکباره فراموش کند و حتی بدون توجه به سوزش لب پاره اش لبخند بزند.
"بله؟"
"گه؟...سلام"

سر ژان عقب روی صندلی افتاد و چشمانش از شوق شنیدن صدای شیرین دلداده اش بسته شد:"جانم...بگو"

"الان یانگ اینجا بود...تقریبا، همه چیزو فهمید"
لبخند ژان خوابید و چشمانش باز شد.
ییبو بی خبر از همه چیز با لحن هیجان زده ادامه  میداد:"من سعی کردم با همون داستانی که در مورد پدرت و استخدام ساختیم قانعش کنم اما انگار باور نکرد"

ژان با مهربانی زمزمه کرد:"مهم نیست عزیزم! خودم باهاش حرف میزنم"

"آره لطفاً!...سعی کن درستش کنی"

"باشه "
ژان نیشخند زد. هیچ چنین قصدی نداشت!
بهرحال فایده هم نداشت!

"و اینکه جیان‌سی زنگ زده بود!"
ژان گوشهایش را تیز کرد.نمیفهمید جیان‌سی به جریان آنها چه ربط داشت و ییبو انگار قدم میزد نفس بریده اضافه کرد:"در مورد اقامت گرفتن من کنجکاو بود! یه چیزایی پرسید منم موقتاً دست به سرش کردم اما متوجه شدم که...که خودمم چیزی از پدرت و شغلش نمیدونم...در واقع هیچی نمیدونم که وقتی بچه ها پرسیدند جواب قانع کننده و درستی بدم"

ژان نفس راحتی کشید:"هر چی لازمه بدونی خودم بهت میگم"

ییبو غر ریزی زد:"ما باید امروز به اون تولد لعنتی میرفتیم...اینط...اینطوری خیلی شک برانگیز شدیم"

ژان بجای حرفهایش متوجه طرز بیانش شد:"چکار داری میکنی؟چرا نفس نفس میزنی؟"

"تو خونه هیچی نیست نه حتی آب...میرم خرید..."و لحظه ای صدایش دور شد:"به چتر نیاز نیست آقای جکمن همین مارکت روبرویی بدو بدو میرم میام"

ژان با عجله صاف نشست و به در پانسیون نگاه کرد.چه حماقتی کرده بود آنجا پارک کرده بود.تقصیری هم نداشت! هیچ فکرش را نمیکرد ییبو در این هوا آنهم نیم ساعت بعد از ورود به خانه بخواهد خارج شود.موبایل را با شانه اش نگه داشت و دست
به سویچ برد.
"لیست بده تا بیرونم برات بخرم بیارم تو توی این بارون در نیا..."حرف در دهان و دستش روی سویچ ماند. ییبو در همان کت شلوار عروسی در تن و چتر طوسی رنگی که بنظر می آمد به اجبار آقای جکمن بدست گرفته بود روبروی ماشینش ظاهر شد!
"ژان؟"
ییبو همانطور گوشی بدست به در ماشین نزدیک شد:"تو هنوز نرفتی؟!"

Cold BedWhere stories live. Discover now