8

53 12 3
                                    

*پارت ادیت نشده غلط های املایی رو به خوبیتون ندید بگیرید*

یک دقیقه نشده ماشین ژان از سر خیابان پیچید. یانگ با شجاعت جلو رفت تا باران خوب خیسش کند.بغض داشت اما نمی دانست از خشم بود یا حسادت یا فقط درد دل شکسته اش بود!
حالا چطور باید شروع میکرد.آنقدر حرف داشت آنقدر شاکی بود آنقدر سوال داشت که نمی توانست الویت بندی کند.شاید هم بهتر بود اجازه میداد بجای کلمات،مشتهایش شروع کننده باشند!

هر قدر نزدیک تر میشد چهره وحشی و چشمان پر آتش یانگ واضح تر دیده میشد ولی عجیب بود که دیدن او در این حال ،با شانه های افتاده و مشت های گره کرده، ایستاده زیر باران و منتظر او،لذت شیرینی به قلب ژان می بخشید.

انگار بالاخره انتقام قدیمی و سنگینی گرفته شده بود.هرچند یانگ با او کاری نکرده بود اما همینقدر که بخودش جرات داده بود عاشق ییبوی او باشد باید تنبیه میشد!

ماشین مقابل پانسیون رسید و با یک ترمز ناگهانی آب روان لب جدول را به اطراف از جمله پاچه شلوار یانگ پاشید ولی یان. حتی متوجه نشد چون با نفرت به ژان خیره شده بود و منتظر بود از ماشین خارج شود.در همان حال ژان هم انتظار داشت یانگ بخاطر باران سوار شود تا صحبت کنند.

"بیا پایین!"
یانگ مجبور شد داد بزند چون بنظر نمی آمد ژان قصد تکان خوردن داشته باشد.
ژان از لحن دستوری او عصبی شد و به صندلی خالی کنارش اشاره کرد نه که با بیرون رفتن مشکل داشته باشد ولی نمی خواست به خواسته یانگ عمل کند!
یانگ مجبور شد با چند قدم تند و بزرگ ماشین را دور بزند و خود را به در سمت فرمان برساند:"گفتم بیا بیرون!"
دست به دستگیره انداخت و در را باز کرد.

ژان متعجب از پررویی او غرید:"چه مرگته؟بارون میباره خب سوار شو"

یانگ بجای جواب دادن دو دستی یقه کت او را قاپید و بزور بیرون کشید.
ژان می توانست مقابله کند اما حالا او هم می خواست یانگ را ادب کند و به فضای بازتری برای کتک زدنش نیاز داشت!
یانگ همانطور دو دستی او را عقب هل داد و پشتش را به ماشین کوبید اما با دیدن گل یقه ژان مشت هایش خشکید.تازه متوجه کت شلوار سیاه دامادی اش میشد.
او که حقیقت را قبول کرده بود انصاف نبود مدارک مثل سیلی های پی در پی به او یادآور شود!

"چیکار کردی؟...تو چیکار کردی ژان!؟"
صدای یانگ برخلاف انتظار گرفته و ملتمس بود.
ژان که منتظر بود مشت بدی بخورد با آرام گرفتن ناگهانی یان. مچ دستهایش را گرفت تا از یقه خود باز کند.

"چیکار کردم!؟"
خود را به نفهمی زد تا یان. حرفهایش را بزند.

یانگ نالید:"تو که میدونستی چقدر دوسش دارم...چرا ازم گرفتیش؟!"

دستهایش روی سینه ژان شل شد.
ژان از هل دادن او منصرف شد و حتی دستهایش را پایین انداخت:"بیا بشین توی ماشین حرف بزنیم"

Cold BedWhere stories live. Discover now