7

50 11 6
                                    


"که اینطور!"
یانگ یانگ از جا بلند شد و سراغ اپن برگشت تا سهم بستنی خودش را بردارد: "اقامت استخدامی فکر خوبیه اما میدونی..."
رسید و پیاله پلاستیکی را برداشت:"بچه ها میگفتن اگر با ازدواج برای ویزا اقدام کنی..."
به سرعت روی پاشنه پا چرخید تا حالت صورت ییبو را وقت شنیدن این جمله ببیند ولی ییبو حالا بیخیال ظرف خالی بستنی شده با موبایلش بازی میکرد!

"یعنی...اگر بتونی یکیو پیدا کنی حتی برای یه مدت..."
دوباره برای برگشتن سرجای قبلی
با قدمهای پرحوصله راهی شد:"میفهمی که...ازدواج کنی..."

ییبو میشنید و دستهایش میلرزید اما برای حفظ ظاهر بدون گرفتن نگاهش از صفحه روشن موبایلش غر زد:"بازم دیلان زر مفت زد؟"

یانگ به او رسید ولی اینبار بجای میز،روی کاناپه کنارش نشست:"خب همچین هم بیربط نمیگه...میدونی که اینجا تو آمریکا تو حتی میتونی..."

رو به او چرخید و با دقت به نیم رخی که مثل نقاشی های داوینچی شاهکارانه خلق شده بود خیره شد تا عکس العمل این پسرک زیبا را با تمام جزئیات ببیند!
"با یکی مثل خودت ازدواج کنی...یعنی با یه...مرد!"

مکث کرد!چیزی تغییر نکرد.مردمک چشمان ییبو قفل شده به نور گوشی و انگشتانش در حال رقص روی صفحه نمایش بود.

یانگ سرفه الکی کرد و ادامه داد:"این پیشنهاد ژه یوان بود و بعد جیان سی گفت...چرا ییبو با یکی از ماها ازدواج نکنه؟میدونی که...یه ازدواج سوری..."

بند دل ییبو با شنیدن این جملات پاره شد.نمی دانست واقعاً این حرفها زده شده بود یا یانگ از خودش میساخت!
درهر صورت اهمیت هم نداشت مساله این بود که چرا داشت میگفت؟چرا او به این قضیه گیر داده بود؟حتماً به چیزی شک کرده...شاید هم به نحوی حقیقت را فهمیده بود!

"اوهوم...بهرحال که نیاز نیست!"
زمزمه وار اضافه کرد:"فکر کنم استخدام رسمی کار خودشو بکنه"
پیشانیش عرق کرده بود و میترسید یانگ ببیند!
یانگ از شدت عصبانیت باز هم خندید.کاری که همیشه میکرد:"عجیبه!هیچ از حرفم و پیشنهادم تعجب نکردی! یا چه بدونم...مسخره کنی...بخندی...شوکه شی..."

ییبو لبهایش را بهم فشرد.قطره عرق از شقیقه اش به زیر چانه غلت خورد.دیگر صبرش از این سماجت یانگ تمام شده آماده ترکیدن بود.

"چرا باید شوکه شم؟"بالاخره با خونسردی نگاهش کرد.واقعاً عصبانی شده بود:"همه اینا رو قبلاً شنیدم...از بقیه..."

موبایلش را روی میز پرت کرد تا خشمش را نشان داده باشد:"منکه به روش دیگه ای سر زدم و لزومی نداره به این چیزا فکر کنم!"

با مچ دستش عرق پیشانیش را چید و عقب تکیه زد:"شاید اگر استخدام به نتیجه نرسید در موردش فکر کنم ولی حالا فقط..."

یانگ برق طلایی در انگشت ییبو دید و اولین بار نیشش بجای باز شدن بسته شد.
دیگر احتیاجی به کش دادن بحث نبود.جوابش همانجا سفت و واقعی جلوی چشمش بود.حس کرد قلبش همین حالا خواهد ایستاد!

Cold BedWhere stories live. Discover now