13

43 13 4
                                    


بدون هیچ قدم اضافه ای مستقیم به سمت تخت رفت،کتش را در آورد و با لوله کردن دور ساق دستش لب تخت نشست.جلویش پنجره ای به اندازه کل دیوار اتاق بود که به یک تراس بزرگ باز میشد و او می توانست به کمک نور اتاق ببیند که با گلدانهای پر گل و مبلمان حصیری به زیبایی دکور شده است. هرچند سعی میکرد خوشبین باشد اما واقعاً آن خانه و زندگی از سر او زیادی بود!آنقدر زیادی که او را بترساند.یعنی واقعاً ژان در مقابل اینهمه خوبی چیزی از او نمی خواست و انتظار جبران کردن نداشت؟ یا خانواده اش اگر خبردار میشدند یک غریبه را به خانه و زندگیش آورده ملامتش نمیکردند؟اصلاً تا کی قرار بود وبال گردن ژان بماند؟

بالای پله ها که رسید انگشتش را لای دو گیلاسی که در دست داشت فرو کرد تا از برخورد و ایجاد صدا جلوگیری کند.بعد دمپایی هایش را کناری در آورد و ادامه راه را پاورچین پاورچین پیش رفت.عادت کرده بود آهسته حرکت کند تا بدون ترساندن و فراری دادن قوی زیبایش بتواند نزدیک شده او را تماشا کند.به این روش آلبوم گوشیش پر از عکسایی بود که مخفیانه از ییبو گرفته بود!ولی وقتی جلوی در باز اتاق رسید متوجه شد ییبو چنان در فکر فرو رفته که حتی اگر داد میکشید باز هم چیزی فرق نمیکرد!

ژان احمق نبود یا لااقل معشوقش را آنقدر میشناخت که بفهمد چقدر در عذاب است.برای ییبو همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده و گذشته بود بطوری که فرصت درک و قدردانی پیدا نکرده و حالا مواجه شدن با این تغییر بزرگ و عجیب او را ترسانده بود.باید کاری میکرد تا پسرک بیچاره اینقدر احساس مدیون بودن نکند و دلش کمی آرام گیرد.

"چون نمی دونستم چی دوست داری..."

ییبو با شنیدن صدای ژان از جا پرید و رو به او برگشت.ژان درحالیکه یک دستش بطری شامپاین و در دست دیگر دو گیلاس باریک نگه داشته بود داخل اتاق شد:"هرچی تنقلات روی میز بود ریختم پیش شکلاتها و آوردم!"خود را کنار ییبو رساند و با بلند کردن بازویش جعبه چوبی را که زیر بغلش مخفی نگه داشته بود روی تخت رها کرد.در جعبه به محض افتادن باز شد و نیمی از خوردنی های رنگی داخلش روی ابریشم سیاه روتختی پخش شد.ییبو با ذوق نالید:"پاستیل!"و درشت ترینش را که شکل کره زمین بود بدون معطلی برچید و در دهانش فرو کرد.برای خجالت کشیدن دیر بود.

ژان از شوق او خنده اش گرفت.البته که میدانست ییبو پاستیل دوست دارد و دقیقاً به همین دلیل زیاد خریده بود ولی بنابه تصمیم منطقی که همان لحظه گرفته بود نمی خواست بیشتر از آن ییبو را شرمگین و مدیون خود کند. او را دور زد و سر تخت رفت تا گیلاس ها را روی پاتختی بگذارد:"امیدوارم غذای دریایی دوست داشته باشی!"

ییبو با دهان پر به سمتش چرخید:"چطور؟!"

ژان در بطری را کند:"میز رزرو کردم...یه رستوران ساحلی...شنیدم غذاهای محشری داره"و مشغول پرکردن گیلاسها شد.

Cold BedWhere stories live. Discover now