"باید بخوابم"

276 41 72
                                    

_نه..نه نه..نههه

نفس نفس زنان و با صورتی خیس از عرق از خواب پرید ، با سینه ای به سنگینی چند بشکه شراب به هر زحمتی که بود نشست و ریه هاش با خالی و پر شدن التماس هوای بیشتری رو داشتند.

کمی اب خورد و تیشرت سفید شو درآورد تا شاید کمکی برای رهایی از این نفس تنگی باشه.
به ساعت روی میز کنار تختش نگاه کرد هنوز ۱۰ دقیقه ای به کامل شدن دو صبح رو فاصله داشت. با هزار قرص و بدبختی و خوردن الکل تازه یک ساعت هم نبود که خوابش برده بود.
آرزوی یک خواب ۷ ساعته رو سه سال بود که حسرت میکشید.

_حتی اون شیشه های الکل کوفتی هم آرامش بهم نمیدن

نفسشو با حرص بیرون فرستاد و چند ضربه محکم به سینه ش زد.

_چرا خفه نمیشی؟چرا راحتمون نمیکنی؟ میبینی که توان ادامه دادن ندارم، چرا کم‌ نمیاری..تا هم تو راحت شی هم من از این درد و کابوس های کوفتی خلاص شم...ها...چرا

با کلافگی دوباره خودشو روی تخت پرت کرد و بالشتی رو تو بغلش گرفت.با حس قلقلک اون عطر لطیف و پرخاطره ی روی بالشت اخماش باز شدند و بالش رو سفتتر به خودش چسبوند تا بتونه به هر زحمتی که شده دوباره بخوابه.
بعد از نیم ساعت با ده بار طی کردن سر و ته تخت چشماش  گرم خواب شدند.

**

با احساس تهوع و درد شدیدی از خواب پرید و سریع خودشو به روشویی رسوند، تمام این معده درد ها تقصیر خودش بود پس شکایتی نداشت. با تمام شدن تمام محتویات داخل معده ش بالاخره نفس راحتی کشید.
چند دقیقه ای روی زمین نشست تا حالش بهتره بشه و احتمال افتادن فشار و سرگیجه رو به روش خودش کاهش بده.

بعد از گرفتن دوش کوتاهی با حوله هایی که به سر و کمرش بسته بودند به سمت آشپزخونه رفت تا با خوردن کافئین انرژی به بدنش تزریق کنه.

بعد از مزه مزه کردن قهوه ش تازه توجه شو به گوشی بدبختی که چندباری تا مرز پاره شدن اسپیکرش زنگ خورده بود داد.

_چیه نامجونا؟
_...اوه هیونگ چرا جواب نمیدی اخه؟..تو

_غرغراتو شروع نکن ساعت ۵ و نیم صبح خواهش میکنم..نمیگی شاید خواب بودم...

_هیونگ من میشناسمت خب...می‌دونم اوضاع هرشبت چیه.پس عذاب وجدان الکی بهم نده.
_کاری نداری قطع میکنما
_نه نه صبرکن..ساعت ۸ و نیم جلسه رسمی کردن قراردامونو داریم دیر نکن لطفا
_اوه..یادم نبود امروزه.! باشه میرسم
_پس میبین....

با قطع کردن گوشی روی کاناپه نشست.امروز باز اون مردک آمریکایی رو می‌دید.خب میشه گفت تنها نقطه ی مثبت اون مرد این بود که شوگارو به اون کلاب دعوت کرده بود.

با یادآوری دو شب پیش  لبخند محوی زد ، اونشب بعد از دیدن اجرای اون پسر با آرامش بهتری خوابیده بود ، مثل اینکه رقص اون پسر بهتر از هر تراپیستی عمل کرده بود.

My private dancer |yoontae|Where stories live. Discover now