به انعکاس چشماش تو آینه خیره شده بود ، اون چشم ها چرا برقی درونشون دیده نمیشد؟
چرا حس زندگی نداشت؟دریای مشکی شده بود که حتی عکس ستاره هارو هم نشون کسی نمیداد.
حتی چشم عروسک های بی جون هم رنگین تر از چشم های گود افتاده و مشکی اون بودند.پوست رنگ پریده ش با کت و شلوار مشکی که به تن داشت تضادی شبیه کلاویه های پيانو رو نمایش میداد،زیبا ولی بی روح بود.
نگاهشو به تلفن رو تخت داد.میشه گفت بدون نگاه کردن هم میتونست حدس بزنه آدم پشت خط کیه.
آدمهای زیادی تو زندگی این رئیس نبودند._سلام نامجون
_سلام هیونگ..رسیدم بیا پارکينگ
_اومدمبه آرومی در ماشین و باز کرد و داخلش نشست.
_اوه اومدی..
_حرکت کندیگه مکالمه ای بین این دو دوست صورت نگرفت چون صبح مناسبی برای صبحت کردن و خنديدن نبود،مقصدی که اونا داشتند فقط برای لبهاشون سکوت و برای چشم هاشون ناراحتی حکم کرده بود.
پسر بزرگتر خیره شده بود به آسمان دلگرفته ای که فاصله ای تا ترکیدن بغضش نداشت، از روزهای بارونی خوشش نمیاومد ولی امروز مخالفتی با حال آسمان نداشت ؛ چون حتی آسمان هم میدونست امروز روز نورانی بودن و خوشحالی نیست.
چشماشو از آسمون گرفت و به دنبال گلفروشی میگشت که چشمش به یکیشون افتاد.
_نامجون...جلوی مغازه گلفروشی نگهدار
پسر کوچکتر بدون هیچ حرفی کنار مغازه ترمز زد.
از ماشین پیاده شد و به سمت مغازه حرکت کرد ، داخل مغازه که شد با چشم دنبال گل مورد نظرش گشت تا بالاخره چشمش اون گل زیبارو شکار کرد.
دسته گل سفید تو دستای سفیدتراز گل رئیس جا گرفته بود، به سمت ماشین آبی رنگ حرکت کرد که خیسی کوچیکی روی دستش احساس کرد ، نگاهش به آسمون بالای سرش کشیده شد.
چشماشو بست و منتظر قطره بعدی شد، انگار ابر سیاه انتظار دیدن صورت اون پسر غمگین رو کشیده بود، که زودتر از تصور قطره اشک کوچیکی که از درون آشوب های دلش سرازیر شده بود رو رها کرد تا صورت پنبه ای مانند پسر رو نوارش کنه و این اطمینان رو بهش بده که امروز پسرک در غمی که حمل میکنه تنها نیست.با رسیدن به اون منطقه ی مه گرفته و استشمام این هوای سنگین که احساس آخر زندگی رو فریاد میزد باعث سخت شدن نفس و نرسیدن اکسیژن به ریه هاش میشد.
با شل کردن گره کراوات نفس محکمتری به بیرون داد و به سمت سنگ قبر حرکت کرد.هردو در سکوت به سنگ قبر کسی خیره بودند که یک روز نزدیک ترین کس زندگی شون بود. ولی الان سومین سالی بود که کنارشون نبود.
هیچ کس درست نمیدونست اونروز چیشده بود فقط جنازه معشوقه تو بغل عاشق غرق خون پیدا شده بود.
YOU ARE READING
My private dancer |yoontae|
Fanfiction"رقصنده شخصی من" _ببین من مجبور به انجام حرف هات نیستم آقای به ظاهر محترم..تو رئیس من نیستی _این اسناد و برگه هارو میبینی؟من الان مالک این کلاب ام...هه..شرمنده بلوندی ولی از امروز من رئیس توام حالا چه بخوای چه نه باید برای من برقصی. " ولی این همه ی...