شوگا باید متشکر از برنامه ی امروزش میشد که بدون هیچ جلسه و قرار ملاقاتی بود چون این لبخند های بی دلیلی که به برگه های مشاوره ارزیابی، گزارش های هر بخش شرکت و در و دیوار و لپ تابش میزد باعث میشد کارمندها به حال رئیسشون شک کنند.
لبخند هایی که هر چند دقیقه بدون اختیار روی لبهاش ظاهر میشدند تنها یک دلیل داشتند...اون پسرک موطلایی.
اتفاقات دیشب و امروز صبح میتونست تا چندروز این لبخند هارو به لبهای قرمز و کوچک رئیس مین بیاره.
امروز صبح وقتی اون پسر فهمید که با چه وضعیتی خونه ی رئیسش بوده و معلوم نیست توی اون حالتها چه حرفهایی رو زده، فرار رو به قرار ترجیح داد و حتی نصف سوپ خماری که شوگا براش درست کرده بود و نخورد چون از شدت خجالت حتی نمیتونست توی چشمهای مومشکی نگاه کنه.
شوگا واقعا امیدوار بود که ویولا اتفاقات رو به یاد بیاره چون دیدن قیافه اش واقعا خیلی بامزه میشه.
مو طلایی همیشه شبیه شیر مغرور و زیبایی رفتار میکرد که شکار اون آرزوی آدمهایی میشد که حتی لحظه ای نگاهش میکردند.
پس دیدن خجالت و شرم زدگی اون بچه واقعا لذت بخش بود.چند دهمین لبخند شوگا رو لبهاش نشست و نگاهی به در اتاق انداخت.
امروز قرار بود عکس های ماهانه برای تبلیغ رسانه ای و پوستر ها ازش گرفته بشه و اون به شرکت میاومد و رئیس شرکت منتظرش بود.مطمئنا نمیتونست پا به شرکت شوگا بذاره و به دیدنش نره.
این ملاقات معمولی که ویولا به راحتی میتونست با رئیسش داشته باشه آرزو و خواسته ی چندین ماه و ساله ی خیلی از شرکتهای بزرگ و کوچک بود ؛ دیدن مین شوگا به آسونی که برای پسرک فراهم بود،نبود.
پس این انتظار بدون دلیل پسر بزرگتر خیلی زود به پایان میرسید.
صدای نوتیف پیام از گوشیش توجه اش و جلب کرد.
لیست تاییدی به تمام دستوراتی که داده بود.
فقط مانده بود یک چیز!..باید اون پسر رو میدید تا آخرین مورد هم تیک میخورد.
ضربه هایی که به در اتاقش خورد دقیقا همون چیزی بود که شوگا منتظرش بود.
تنها کسانی که بدون اطلاع منشی داخل اتاقش میاومدند، نامجون و مدل طلاییش بودند پس حدس اینکه کی پشت دره سخت نیست.
_ بیا تو
پسر بزرگتر خودش رو مشغول امضا و تایید برگه ها و ایده های گروه مالیات و حقوقی که فرستاده بودند کرد.
صدای قدمهای آروم و سکوتی که داخل اتاق بود مهر تاییدی بر اینکه اون ویولاست زد.
_سلام
نگاهشو از برگه گرفت و به پسری که مقابل میزش با سری پایین ایستاده بود داد.
عینک مستطیل شکلشو بالاتر فرستاد و صدای بمش داخل اتاق پیچید.
BINABASA MO ANG
My private dancer |yoontae|
Fanfiction"رقصنده شخصی من" _ببین من مجبور به انجام حرف هات نیستم آقای به ظاهر محترم..تو رئیس من نیستی _این اسناد و برگه هارو میبینی؟من الان مالک این کلاب ام...هه..شرمنده بلوندی ولی از امروز من رئیس توام حالا چه بخوای چه نه باید برای من برقصی. " ولی این همه ی...