امگای احمق گمشده

828 103 4
                                    

با شنیدن صدای جیغ مانندی که بدون شک از شادی بی اندازه بود و بین درخت های صد ساله میپیچید ، قدم های بلند تری برداشت.

صدای سرباز ها که اسم پسر بچه امگا رو فریاد میزدن تقریبا محو شده بود.

جلو تر رفت و دیدن جثه کوچیکش باعث شد تا قدم های بی سر صدایی برداره ، نمیدونست چرا اما دوست داشت خطایی از امگا سر بزنه تا توی بد دردسری بیوفته.

البته اینکه اون موجود کوچولو شکار رو به تعویق انداخته بود هم بی تأثیر نبود.

و خب اگر قایم شدن توی صندوق چادر و سرپیچی از دستور فرمانده ارتش رو که پدرتون هم باشه دردسر حساب نکنید شاید بشه گفت که اون امگا تا این لحظه توی دردسر نیوفتاده.

شلوار ابریشمی رو تا جای ممکنه بالا برده بود و کلاه مخصوص رو احتمالا گم کرده بود.

تمام لباس هاش خیس بودن و سرماخوردگی بدی انتظارش رو میکشید.

چون اون شیرین عقل باوجود سرمای شدید زمستان وارد رودخانه شده بود و میخواست ماهی بگیره!

به اندازه کافی نزدیک بود تا سرزنش و تمسخر رو شروع کنه.

«آهای امگای احمق!»

کپه موهای مشکی رنگ چرخید و حالا صورتی  گرد و سفید با دماغی سرخ جاش رو گرفته بود.

پوزخندی زد و با طعنه گفت:

«میدونی پدرت چند ساعته دنبالت میگرده؟ تازه امپراطور هم عصبانی شده.»

پسر بچه با چشم های درشتش بهش خیره موند.
بعد از چند ثانیه اخمی کرد و در کمال پرویی زبونش رو بیرون آورد‌ و گفت:

«امگای احمق خودتی.»

و با دهن کجی تکرار کرد.

«امگای احمق!»

دوباره خم شد تا تلاش هزارم رو برای گرفتن ماهی که دور پاهاش میپیچید به کار ببره.

پسر بزرگ تر که به غرورش برخورده بود صورتش شبیه به گوجه شد و با صدای بلندی فریاد زد.

«من امگا نیستم.»

پسر بچه توجهی نکرد.

«اینقدر توی این رودخونه موندی که دماغت از سرما یخ زده و رایحه ها رو احساس نمیکنی.»

پسر بچه دوباره اخمی کرد و صاف ایستاد.

آلفا با پوزخند ادامه داد.

«اصلا میدونی من کی هستم که اینطوری باهام صحبت میکنی؟ میدونی اگه به پدرت بگم چیکارت میکنه؟»

امگا چیزی نگفت و فقط به آلفا خیره موند.

آلفا که دید پسر چیزی نمیگه و انگار واقعا نمیدونه که اون کیه با خشم فریاد زد.

Stupid Or Insane? (yoonmin)Where stories live. Discover now