اولین ها

479 90 10
                                    

اول پارت یه توضیح کوتاه بدم
دوستم که بوک منو میخونه بهم پیام داد و پرسید امگین چیه؟ فکر کردم شاید ندونین
راستش من تا اونجایی که یادمه چهار پنج سال پیش بین امگاورس نویسا کلمه امگین خیلی رایج بود خودمم الان دقت کردم دیدم تو هیچ فیکی دیگه نمینویسنش
بچه ها به امگایی که باردار میشه و توله رو به دنیا میاره فارغ از جنسیت زن یا مرد بودنش امگین اون توله میگن
یه جورایی همون کلمه مادر اما بدون اشاره به جنسیت اولیه





بدون شک اولین بار ها و آخرین بار ها به یاد موندنی ترین خاطرات هستند ، اولین تجارب خوب تا ابد با یک لبخند همراه میشن و آخرین اون ها با حسرتی ناراحت کننده ، اولین تجارب بد با غم و ترس همراه هستن و آخرین هم با نفسی از روی آسودگی.

جیمین با روحیه کنجکاو و آزاد در بیست سه سال زندگی پر از فراز نشیب ، اولین های زیادی رو تجربه کرده بود.

مثل اولین دزدی از صندوقچه زیورآلات قیمتی مادر ، اولین سفر مخفیانه با پدر ، اولین کتک زدن برادر بزرگ تر و اولین تنبیه با شاخه تر گیلاس.

اولین شکستگی پا ، اولین سقوط از درخت ، اولین سواری با اسب ، اولین جای چنگ گربه ای که دمش رو گرفته بود و میکشید تا بغلش کنه و تعداد زیادی اولین دیگه....

بع از مدتی ، کم کم به واسطه سختگیری های مادر از تمام اولین های خوب و لذت بخش دور شد و بعد برای اولین بار جملات و فریاد های ناراحت کننده ای شبیه به
(تو یه امگای دیوونه ای!)
(عقلتو از دست دادی؟!)
(هیچ جفتی برای یک امگای شر پیدا نمیشه.)
(شیطان رو از وجودت بیرون بنداز.)
شنید و مدتی نگذشت که اولین تجربه های بدتر از ضربات شاخه تر گیلاس هم اتفاق افتاد.

اولین جن‌گیری دردناک و ترسناک بود ، اولین جای سوختگی به واسطه میله فلزی که به گفته اون پیر مرد احمق برای دور کردن ارواح استفاده میشد تا ماه ها میسوخت ، اولین رد بریدگی با چاقوی به اصطلاح مقدس شده هنوز هم همراهش بود و باز هم تعداد زیادی اولین دیگه...
تا جایی که یک نقطه سفید پیدا شد و زندگی جیمین رو تحت شعاع خودش قرار داد.

یونگی بین سیاهی طاقت فرسا مثل یک مرهم زخم ها رو پوشند و درد رو از بین برد و جیمین یک بار دیگه اولین هایی شبیه به اولین بالا رفتن از درخت رو تجربه کرد.

اولین توجه بدون انتظار ، اولین حس دوست داشته شدن ، اولین حس دوست داشتن ، اولین جفت ، اولین نوازش گرگ آلفا ، اولین بوسه ، اولین رابطه و بعد از تعدادی اولین دیگه بالاخره اولین احساس مسئولیت...

چیزی که جیمین تا به حال تجربه نکرده بود.

اولین حس مسئولیت در برابر موجود کوچولویی که در آغوشش آروم میگرفت ، اولین حس مسئولیت در برابر اون جثه ریز پتو پیچ شده که صورتش رو به سینه امگینش مالید و نق زد تا نیاز به امگینش رو اعلام کنه توجه رو به خودش جلب کنه و اولین حس مسئولیت در برابر لبخند جفت مو طلایی که به آرومی برای توله خوابیده در آغوشش لالایی میخوند تا به خواب بره.

Stupid Or Insane? (yoonmin)Where stories live. Discover now