نیمه گرگ

543 109 3
                                    

یونگی تمام دست اندرکاران این جنایت وحشتناک رو به مجازاتی سنگین محکوم کرد ، اما در مورد مهره اصلی این اتفاق نیوفتاده بود.

طبیب روز به روز از بدتر شدن حال جیمین خبر میداد ، یونگی فکر میکرد که با آشکار شدن حقیقت امگای ضعیف شده مثل روز اول که نه اما کمی بهتر میشه.

ولی خب جیمین از روزی که با جیغ و فریاد سعی در حمله به دایه و خالی کردن خشمش داشت بدتر شده بود و حالا حتی به ندیمه ها هم اجازه ورود نمیداد.

به نظر میرسید فکر کردن به اینکه فرزند کوچکیش درست کنارش خوابیده بوده و جیمین نتونست ازش محافظت کنه تاثیر منفی روش گذاشته بود.

جیمین باز هم در حبس بود و اجازه خروج نداشت ، اما اینبار برای سلامت خودش.

کافی بود تا یکی از وزرای بی خبر رو ببینه و به جنون برسه و خشم بیش از حد یکی از موارد خطرناک برای امگای اسیب دیده به حساب میومد.

طبیب دارو ها و دمنوش های زیادی رو امتحان کرده بود ، بعضی شب ها به اجبار متوسل به گیاهان خواب اور میشد تا لونایی که سه روز تمام رو لب به هیچ چیز نزده و چشم روی هم نذاشته استراحت کنه.

جیمین حتی به سختی به رایحه جفتش واکنش نشون میداد و آروم میگرفت.

روز ها به همین منوال میگذشت و یونگی با دیدن ذره ذره اب شدن جفت کوچولوش ترک تازه ای برمیداشت تا اینکه ، یک تصمیم پر از ریسک از طرف آلفا گرفته شد.

در شبی که دایه به عمارت لونا برده شده بود ، جیمین بعد از سکوتی طولانی از جا بلند شد و به سمت جونگ کوک رفت و کاملا ناگهانی شمشیر فرمانده رو از غلاف بیرون کشید تا سر دایه رو از تنش جدا کنه.

جونگ کوک واکنشی سریع نشون داده بود و خوشبختانه جیمین زخمی نشد و قبل از اینکه آسیبی به دایه بزنه متوقف شد.

نه اینکه جان زن بتا اهمیت داشته باشه نه ، اما اون زن برای اثبات تمام این اتفاقات و به تیغ کشوندن تک به تک افرادی که یونگی خودش برای جایگزینی وزارت انتخاب کرده بود اهمیت داشت و صد البته یونگی نمیخواست یک مرگ راحت رو به زن بده.

حالا که همه چیز به مرحله نهایی رسیده بود و بیشتر افراد خیانتکار دستگیر شده بودن یونگی تصمیم داشت روی روح روان امگا قمار کنه ، جیمین خشمی وحشتناک رو احساس میکرد و یونگی قرار بود راهی رو برای انتقام باز کنه.

به همین خاطر بود که حالا گرگ امگا خودش رو نشون داده بود و در حال جویدن خرخره جسم بی جان وزیر اعظم سابق افتاده از روی صندلی چوبی بود.

در اون شب یونگی دستور داد تا جیمین رو به سربازخانه بیارن ، فقط دیدن وزیر اعظم و شنیدن چرندیات مزخرفش کافی بود تا جیمین لرزان روی زمین بیوفته ، چشمان نقره ایش بدرخشه و گرگ امگا خودش رو نشون بده ، یکبار دور  وزیر اعظم چرخید و بعد درست جایی که گردن توله کوچیکش کبود شده بود رو بین دندان گرفت.

موهای سفید گرگ امگا از خون سرخ شده بود اما هنوز هم رضایت به رها کردن قاتل فرزند کوچیکش نمیداد.

نشان دادن نیمه گرگ چیزی بود یونگی تا به حال فقط چند بار دیده بود چون با تکامل نیمه انسان ها کم کم خوی حیوانی از بین میرفت.

یونگی به آرومی روی زمین پر از کاه نشست و به صحنه مقابل خیره موند ، با خودش فکر کرد که گرگ امگا چقدر اذیت شده که به طور ناگهانی خودش رو نشون میده تا از قاتل توله اش انتقام بگیره.

گرگ آلفا غرید و تقریبا یونگی رو به خاطر تمام این اتفاقات سرزنش کرد و این باعث شد تا چشم های یونگی بسته بشه و قطره اشکی از بند پلک ها آزاد بشه.

عجیب بود ، تا به حال هیچکس اشک ریختن آلفا رو ندیده بود ، حتی وقتی که شمشمیر رو روی گلوی برادرش فرود اورد و سر بریده اش رو بین جمعیت وحشت‌زده انداخت.

البته ناگفته نماند که جیمین دو یا شاید سه بار قطره اشک ی رو روی گونه یونگی دیده که باز هم با این وجود آلفا سعی در انکار داشت ، اما شنیدن صدای هق هق جفت مو طلاییش؟ نه ، جیمین هیچوقت صدای گریه های خفه آلفا رو نشنیده بود.

امگای پوشیده شده با خون ناگهان متوقف شد ، رایحه تلخ شده رو بو کشید و به سمت آلفا که با عجز روی زمین نشسته بود و دستش رو به صورتش فشار میداد برگشت.

برای چند ثانیه مکث کرد و بعد راضی به رها کردن خوک کثیفی که حالا به معنای واقعی دریده شده بود شد.

پنجه خونی رو بلند کرد و آروم به سمت آلفا رفت.

یونگی سرش رو بلند کرد.

دیدن گرگ جفتش یکی از عجیب ترین چیز هایی بود که میتونست تجربه کنه.

با دیدن گرگ سفید رنگ و پوزه خونیش بیشتر اشک ریخت و دوباره صورتش رو پنهان کرد.

«من متاسفم ، من متاسفم.»

نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزان هق زد.

«متاسفم که این اتفاق افتاد.»

چند دقیقه گذشت و در این بین فقط صدای خس خس نفس های گرگ امگا و اشک ریختن های آروم یونگی در اتاق سرد می‌پیچید.

گرگ امگا سرش رو جلو برد و به آرومی دست های آلفا رو کنار زد.

یونگی سرش رو پایین انداخته بود و در حالی که اروم اشک می‌ریخت زیر لب از امگا عذرخواهی میکرد.

گرگ جلو رفت و سرش رو بین بازوهای آلفا برد و صدایی عجیب از خودش درآورد و بعد چشم هاش رو بست.

لبخندی زد و خز های سفید و نرم رو پاک کرد تا شاید رنگ خون کنار بره و دانه های برف دوباره نمایان بشن.

با دست دیگه اشک های چشم رو کنار زد سرش رو پایین برد و بینیش رو بین دو گوش امگا برد و رایحه شیرینی که با وجود روح اصلی امگا تیز تر شده بود رو بویید.

هر اتفاقی هم می‌افتاد اون ها باز هم کناره همدیگه بودن و از امروز به بعد میتونستن غم پسر از دست رفته اشون رو تقسیم کنن تا زندگی برای هر دو کمی راحت تر باشه.

فکر کنم این پارت رو خراب کردم
ببخشید دیگه خیلی استرس رومه و اوضاعم خرابه
تازه فهمیدم انداختن همه درسای عمومی برای بعد عید کار اشتباهی بود و تقریبا به هیچی نمیرسم و الان دارم توی یه ناامیدی مسخره غرق میشم اما نوشتن پارت برام لذت بخشه
ووت رو فراموش نکنین
پارت بعد اخرین پارته
دوستتون دارم♥️

Stupid Or Insane? (yoonmin)Where stories live. Discover now