Gillette🪒

241 22 3
                                    

کوک:(شب بخیر تایگر!)

یهو سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و گفتم:(تو هم اینجا میخوابی؟)

کوک:(معلومه! تخت منه ها انگار!)

ته:(میدونم ولی...)

کوک:(هنوز بهم اعتماد نداری؟ قسم میخورم پسر خوبی باشم!)

به گزینه های دیگر هم فکر کردم و ساکت شدم... کاناپه یا مبل؟! نـــــه! عمرا!

بحث نکردم و به اون پشت کردم و سعی کردم خوابم.

تکون خوردنش و بعد حس نفس های گرمش روی گونه ام و باعث شد گونه هایم گرم و سرخ بشن و خدا می‌داند اگر اتاق تاریک نبود چقدر خجالت آور میشد.

کوک:(خوب بخوابی تایگر!)

چشم هایم تازه گرم شده بود که صدای زنگ ساعت را شنیدم. دستم را برای خاموش کردنش دراز کردم. با برخورد دستم با شِی گرمی از جا پریدم. سعی کردم به یاد بیاورم کجا هستم. با درک اینکه کجا هستم به سمت جونگکوک برگشتم، و وقتی فهمیدم اون "شِی گرم" دقیقا چی و کجا بوده یخ زدم. از فکر اینکه جونگکوک فکر کند این کارم از قصد بوده به خودم لرزیدم. آروم زمزمه کردم:(جونگکوک، ساعتت...)

تکان نخورد. دوباره صدایش کردم:(جونگکوک!)

باز هم تکان نخورد. روی او خم شدم تا بتوانم ساعت را خاموش کنم. دستم به ساعت نرسید. بیشتر خم شدم و در نتیجه دستم رو روی سینه جونگکوک گذاشتم و بیشتر خم شدم. جونگکوک تکانی خورد که باعث شد لیز بخورم و روی سینه اش بیوفتم. با دهان بسه خندید.

ته:(بیدار بودی؟)

کوک:(قول داده بودم پسر خوبی باشم ولی درباره اینکه روی سینه ام دراز بکشی چیزی نگفته بودم!)

ته:(من روی تو دراز نکشیده بودم! دستم به ساعت نمی‌رسید...اصلا این چه زنگ ساعتی عه؟ شبیه ناله حیوونه در حال مرگه!)

کوک دستش را دراز کرد و آلارم رو قطع کرد. بلند شد و برق رو روشن کرد و گفت:(صبحانه میخوای؟)

ته:(گرسنه نیستم.)

کوک:(خب من هستم. بریم کافه سر خیابون؟)

ته:(فکر نکنم اول صبحی بتونم رانندگی افتضاح تورو تحمل کنم.)

از سمت دیگر تخت بلند شدم، دمپایی هایم رو به پا کردم و به‌سمت در رفتم.

کوک:(کجا میری؟)

ته:(لباس بپوشم و برم سر کلاس. تو این مدت که اینجام لیست همه کار های روزمره ام رو میخوای؟!)

جونگکوک کش و قوسی به بدنش داد و به سمتم اومد.

کوک:(همیشه اینقدر عنقی؟ یا مزاجت به محض اینکه بفهمی هیچ نقشه استادانه ای برای خوابیدن باهات در کار نیست، خوب میشه؟!)

Lucky 🍀 Thirteen | KOOKVOnde histórias criam vida. Descubra agora