Part 1

290 24 1
                                    


گرماي افتاب جولاي مثل يك دسته سوزن داغ، پوست ییبو رو داشت سوراخ ميكرد. قطره هاي عرق روي پيشونيش پاك كرد.

نه گرما كمكي به حالش ميكرد و نه ادم گردن كلفتي كه توي نشيمن خونش نشسته بود.

٩٩٧,٠٠٠,٠٠٠ ون، مبلغي بود كه به وضوح توي اخطاريه نوشته شده بود.

نميدونست به خاطر گرسنگيه يا به خاطر استرس كه صفرهاي توي نامه خيلي بيشتربه نظرش ميومدن. ولي اهميتي نداشت چه قدر بهشون خيره بشه،اونا قراره نبود ناپديد بشن.

با دست هاي سردش، بقيه اش رو خوند:"بدين وسيله از شما تقاضا ميشود اين پول رو پرداخت كنيد. اگر اين مبلغ تا زمان تعيين شده، يعني ٢١ جولاي به دست تقاضا كننده نرسد،عليه شما پرونده قانوني در دادگاه تشكيل می گردد."

مرد نزديكتر شد. اون سعي داشت پول رو هرجور شده از حلقوم ییبو بيرون بكشه، فقط موضوع اين بود ییبو هيچ پولي نداشت. اين حتي يك ذره هم ارامش بخش نبود.

ییبو گفت:"ما پولي كه شما ميخواين رو نداريم. يعني همش رو نداريم. من شايد بتونم از اينور و اونور چند هزارتايي جور كنم، ولي فقط همينقدر. نميتونن يك خورده پيشنهادشون رو معقول تر كنن؟ مثلا حداقل ماهانه پرداخت كنيم؟"

مرد قد بلند چيزي نگفت. كمي سرش رو به سمت راست خم كرد و گوشي كه رو گوشش بود رو فشرد. بعد به تندي چند كلمه بلغور كرد كه به نظر ییبو چيزي شبيه به روسي ميومد.

"الان اين بايد منو بترسونه؟" ییبو گفت.

"حتي اگه بالا پايينمم بتکونی،يه پني هم ازم نمي افته. براي همين، ميتوني اون نگاهتو جمع كني و به رئيست زنگ بزني و بهش بگي زمين گرده... پسري كه توي خونه ي ٤ متري زندگي ميكنه قطعا نميتونه يك بيليون وون توي جعبه ي گنجش يك جايي قايم كرده باشه؟!"

مرد صحبت كرد:"اين يه اخطاريه اس"

صداي تاريك و عميقش در خانه ي كوچك ییبو پيچيد:"اگه نميتوني پرداختش كني، خونه ات رو ازت ميگيرن، رئيس با اينجور چيزا شوخي نداره... نميتوني با پولت پرداختش كني... پس با خونت ميپردازيش."

خنده اي خشك و مصنوعي از دهن ییبو در رفت:"بايد يه تست براي بازي توي فيلم هاي اكشن بدي... واقعا اون حالت خشن توي فيلما رو توي صدات داري."

"٢١ ام جولاي"مرد تكرار كرد. برگشت و به سمت در رفت:"نميتوني با پول پرداخت كني،با خونت بپردازش."

صداي بلند به هم كوبيده شدن در، چهار ستون بدنشو لرزوند.

مرد به سمت ماشين سدان مشكي رفت. ییبو رو مبل زوار در رفتشون نشست و صورتش رو به دستان عرق كرده اش تكيه داد. اميدوارانه به اطرافش نگاهي انداخت تا شايد چيز با ارزشي پيدا كنه تا قابل فروختن باشه. هرچند زياد طول نكشيد.

One Bullet Through /  در مسیر گلولهWhere stories live. Discover now