Part 9

41 9 1
                                    


"كارت تموم شد."صداي گرفته جان بلند شد، چشماش رو هنوز باز نكرده بود. با مشت هايي كه هنوز جلوي صورت جان گره شده بود حس كرد كه دلش به هم پيچيد و چشماش به اندازه نعلبكي گشاد شد.

دستاش رو به سرعت به پشتش برد، و درست همون لحظه جان چشماش رو باز كرد. خم شد و نشست. ییبو تا اونجايي كه ميتونست از شيطان رو به روش فاصله گرفت. نگاهش به همه جاي عرشه رفت به جز به سمت گروگانگيرش.

ولي جان راحت راحت بود، زانوي چپش رو خم كرد و ساعدش روش گذاشت.

ییبو با حالتي معذب گلوش رو صاف كرد:"ريو بهم گفت بيام اينجا كار كنم."

"پس اينجوريه" جان پرسيد.

"چي؟"

جان سرش عقب برد و با انگشتاش به كناره صندلي ضربه زد:"اينه كه يه بيليون دلار مي ارزه" چشماشو چرخوند:"هركاري ازت بخوام انجام ميدي، كسل كننده اس."

ییبو تي رو محكم تر گرفت و حس كرد رگ هاش الانه كه بتركن.

كسل كننده؟ با درنظر گرفتن اينكه ممكن بود عصبانيتش فروكش نكنه، براي احتياط برگشت كه بره و خلاف ميلش يه تعظيم كوچولو كرد:" بعدا برميگردم."

"من گفتم ميتوني بري؟!"

ییبو سر جاش ايستاد. چشماش به اندازه فكش محكم بسته شده بودن. نفسش رو اروم بيرون داد و دوباره نفس عميقي كشيد. به اميد اينكه شايد بتونه خشم ديوونه كننده ي توي وجودش رو اروم كنه.

همون موقع موبايل جان زنگ خورد.

جان با بي حوصلگي جواب داد:"چي شده؟"

ییبو هنوز پشتش به جان بود ولي در همون حالت به تك تك كلمات جان گوش ميداد:"داري ازم ميپرسي بايد چي كار كني؟" جان با تمسخر زياد گفت:"ميخواي خودم پاشم بيام برات انجامش بدم؟؟"

چند ثانيه بعد با صداي سختي گفت:"از شرش خلاص شو."

ییبو پيش خودش گفت حتما اشتباه شنيده. حتما خشم و خستگي كه درونش رو به غليان انداخته بود داره با ذهنش بازي ميكنه.

جان با لحن هميشگيش اضافه كرد:"اصلا چرا به من زنگ ميزني؟ فقط از شرش خلاص شو"

با اينكه ییبو اتفاقي كه داشت جلوش رخ ميداد دوست نداشت باور كنه ولي حرف هاي جان يه چيز ديگه ميگفتن. درست جلوي ییبو، جان يه بار ديگه دستور داده بود يكي رو بكشن، يكي رو به قتل برسونن. انگار كه خاطره مرگ ساتو ديشب نبوده و مال خيلي وقت پيشه. اين دقيقا آدميه كه جان هستش؛ مردم با بلند شدنش ميميرن. آدما بدون هيچ دليلي زجر ميكشن تا شايد اون ذره اي خوشحال بشه. طوفاني از آدرنالين و ديوونگي توي رگ هاي ییبو به وجود اومد. تي از دستش رها شد و با صدا روي زمين افتاد. بدون اينكه به كارش فك كنه يا اينكه به بعدش فکر بكنه، ١٨٠ درجه چرخيد و تلفن رو از دستاي جان قاپيد. انگار كه كلا منطق رو يادش رفته بود با شتاب به سمت لبه ي عرشه رفت و با قدرت تلفن رو تا اونجايي كه ميتونست به سمت دريا پرت كرد.

One Bullet Through /  در مسیر گلولهWhere stories live. Discover now