ییبو توي تخت از جاش پريد. پوشيده از عرق. درحالي كه به شدت نفس نفس ميزد. بيست و يكم مي، هفت سال پيش آخرين باري بود كه اين كابوس رو ديده بود.
چرا دوباره حالا به سراغش اومده بود؟
ابروهاش رو تقريبا به هم چسبوند. چشماش توي اتاقي به اندازه يك كمد كوچيك كه هيچ نوري توش نبود به اينور و اونور چرخيد. به آرومي كابوسش محو شد، از یادش رفت چه خوابی دیده
مطمئن نبود كه آيا سياهي كسل كننده شب جاي خودش رو به نور خورشيد داده يا نه؟! با اينكه ساعت مغزش بهش ميگفت صبح شده، سكوت بيرون از اتاق باعث ميشد جور ديگه اي فكر كنه. ذهنش به سمت اتفاقات ترسناك ديشب رفت. خوشبختانه حداقل تونسته بود امنيت مادرش تضمين كنه. با اين حال نميتونست همين حرف رو درمورد خودش هم بزنه.
در حقيقت،تقريبا مطمئن بود از اين ماجرا جون سالم به در نميبره. حتي بدتر، ممكن بود زنده بمونه اما ديگه مثل اولش نباشه.
بدون هيچ هشداري يكي در باز كرد و ییبو متوجه شد در فقط از بيرون قفل ميشه. خيلي ناگهاني اتاق به نظرش حتي از قبل هم كوچكتر شد. خانومي كه به نظر از خودش فقط يكم بزرگ تر ميومد وارد اتاق شد و به سمت پايين تختش اومد. موهاي نصف نيمه بسته شدش كه به رنگ قرمز-قهوه اي بود، روي شونه هاش ريخته شده بود و با پوست سفيد و چشماي كهربايي رنگش به خوبي هماهنگي داشت. لباس قرمز يك سره اش تا پايين پاش ميرسيد و با كفش هاي پاشنه بلندش ست بود. زن چيزي نگفت و چشماش روي كاغذهايي كه توي دستش بود نگه داشت. شونه اش رو كمي بالا انداخت و تتوي ار وي روش معلوم كرد.
گفت:"امضا كن" و برگه هارو به دست ییبو داد.
ییبو گرفتتشون. چاره ي ديگه نداشت. تك تك كلماتش رو با دقت خوند. قرار نبود يه قرارداد ديگه رو بدون خوندنش امضا كنه و خودش رو بيشتر از اين توي دردسر بندازه.
*"توافقنامه عدم افشا؟"*
(يه جور توافق نامه اس كه دوطرف قرار داد قبول ميكنن كه اطلاعات محرمانه اشون رو باهم ديگه به اشتراك بزارن ولي شخص سومي نبايد از اين اطلاعات، مطلع بشه)
ییبو كلمات توي برگه رو بلند خوند.
زن شونه اش رو بالا انداخت كه بيشتر شبيه يه حركت بي حوصله بود تا جواب سوال ییبو.
ییبو به خوندن ادامه داد. حتي پا ورقي هاي برگه رو هم با دقت خوند و با اينكه خودش وكيل نبود ولي خوب معلوم بود تمام شروط به نفع كمپاني پنهاني كه زير اموال آر وي بود نوشته شده بود.
كه اينطور؟!
زن كه انگار از سرعت خوندن ییبو خسته شده بود گفت:"تو حق نداري هيچ اطلاعاتي رو چه درباره خود شركت چه درباره شركاش، افشا كني. براي شش ماه كار ميكني، نه كمتر نه بيشتر، كار كردنت در اينجا باعث ميشه بدهيت از گردنت برداشته بشه. تمام كارايي كه از حالا به بعد انجام ميدي بخشي از شغلت حساب ميشه"
YOU ARE READING
One Bullet Through / در مسیر گلوله
Fanfiction«فقط برای امشب، فکر کنم، شاید بتونم دوستت داشته باشم...» صدای ییبو تو ذهن جان یخ زد و جان یک لبخند کوچیک از روی ناباوری زد. بدهی مالی ییبو پای اونو به گروه گنگستری ییبو باز میکنه... در ازای بخشیده شدن بدهیش چه تاوانی باید پس بده؟