Part 2

126 30 1
                                    


ییبو بليط هاي هواپيما رو چپوند توي جيبش. بعد از يه هفته پس از انداز، بالاخره موفق شد اونقدري پول جمع كنه كه براي خودش و مي يه بليط يه طرفه به چين بخره. مطمئن بود با این بلیط به اندازه ی کافی دور میشه. رنگ روشن چمدونش وقتي داشت اونا رو ميذاشت كنار در، باعث آزردگي چشماي خستش ميشد.

برگشت به سمت مادرش كه داشت تا آخرين لحظه سعي ميكرد تا با لنگ تماس بگيره: "اماده اي مامان؟"

مي زمزمه كرد:"احساس خوبي در اين مورد ندارم ییبو..."

همون لحظه، صداي بلند و ترسناك موتور ماشيني بيرون خونه شون شنیده شد. ییبو به سمت پنجره دويد و دزدكي نگاه كرد. سريع نگاهش به مرد تنومند دفعه قبل افتاد. پشت سرش، مي نفسش را حبس كرد و از ترس به خودش لرزيد.

"مشكلي نيست مامان... وسايلتو بردار... از در پشتي برو و بعد برو فرودگاه."

گونه هاي مي پر از اشك ترس شده بود:" نه! تو چي داري... من تو رو اينجا تنها نميذارم ییبو..."

ییبو بازوهاي مادرش گرفت:"بهشون ميگم تا فردا پولو جور ميكنم... بعدش كه رفتن منم دنبالت ميام."

می نالید:"من نميرم... من صبر ميكن..."

ییبو فرياد زد: "نه مامان!"

صداي قدم هاي سنگيني كه داشتن نزديك ميشدن توي گوشش پيچيد:"اينو ميگيري"

از توي جيبش بليطا رو درآورد و داد دست مادرش:"اگه به موقع نرسيدم... تو اول برو... به محض اينكه بتونم بهت زنگ ميزنم."

"ییبو من..."

ییبو عصبانی گفت:"وقت نيست مامان! همه چي درست ميشه... قول ميدم. حالا برو!"

مي با صدای نحیف و نازکش داد زد:"من تنهات نميزارم... تو تنها كسي هستي كه برام مونده."

ییبو نگران زمزمه کرد:"اگه نري هردو تاييمون به دردسر ميوفتيم، هيچ كسي نميمونه كه بتونه با دايي لنَگ تماس بگيره... بايد پيداش كني... بهت قول ميدم زود بيام پيشت... خواهش ميكنم برو... به خاطر من."

بعد از چندثانيه نفس گير و دردناك، مي دسته چمدونش رو گرفت. يه نگاه ديگه به پسرش انداخت. وقتی از در پشتي رفت ضربه هاي آروم روی در تبدیل به ضربه هاي محكم و بلندی شدن که صدای اعتراض در ضعیف و قدیمی رو در آورد.

ییبو شنيد كه صداي خش داري گفت:"در باز كن"

چمدونش رو برداشت و زير مبل پنهونش كرد. مرد پشت در بار ديگه فرياد زد:"در باز كن"

ییبو در باز كرد و چهار تا مرد غول پيكر جلوش ظاهر شدن. بدون كلمه اي وارد شدن و ییبو رو به سمتي هول دادن.

One Bullet Through /  در مسیر گلولهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora