Part 14

59 11 1
                                    


ییبو فقط با چند مردي كه توي كشتي مونده بودن تنها مونده بود. سعي كرد از احساس تنهايي كه بهش دست داده نهايت استفاده رو ببره. وقتي كشتي ايستاد و نصف بيشتر افراد ازش پياده شدن، ییبو فورا متوجه شد چيكار ميخوان بكنن. سعي كرد به ريو بگه اينكار ايده بديه. ولي يه شخص توي جايگاه اون واقعا ميتونست چيزي رو عوض كنه؟ براي همين فقط ميتونست منتظرشون بمونه تا برگردن. به اين احتمال هم فك كنه كه ممكنه اصلا برنگردن.

تصميم گرفت به اتاقي برگرده كه اولين بار وسطش به صندلي بسته شده بود. ولي حالا زنده داخلش ايستاده بود. چيز زيادي توش تغيير نكرده بود.

خاطره ي اون روز بيشتر به نظر ميومد كه انگار تخيليه و انگار ذهنش از خودش اونو ساخته. روي يكي از صندلي هاي آهني نشست و موج ديگه اي از خاطره به ذهنش اومد. اون شب توي سوگدو، موقعي كه توي كمين وحشيانه اي كه براي آر وي گذاشته بودن گير افتاده بود و نزديك بود بميره و واقعا هم تقريبا مرد! ولي اون آدم برگشت و نجاتش داد، توسط كسي نجات پيدا كرد كه حتي تصورش رو هم نميكرد.

ذهنش به اطلاعاتي كه درمورد اول كار سهون توي آر وي پيدا كرده بود برگشت. نميتونست كنجكاويش درمورد اون ماموريت خاصي كه جان بايد انجام ميداده پاك كنه. ییبو از اين قسمت خودش بدش ميومد. قسمتي كه بين احساس دلسوزي و تنفر نسبت به جان مونده بود. دو احساس كاملا مخالف همديگه.

افكارش با صداي قدم هاي آرومي پاره شد. بالا رو نگاه كرد و جان رو ديد كه از در دابل اتاق وارد شد. پيراهنش چروك و حالت صورتش تاريك و سخت بود. نيم نگاهي به ییبو انداخت و بعد به سمت بار رفت و براي خودش يه ليوان گرندين رام ريخت.

با صداي خش داري گفت:"از جلوي چشمام برو كنار"

ییبو كه بالاخره كمي از حرف هاي ريو رو متوجه شده بود از صندلي بلند شد و راه افتاد كه بره. و بعد به طور ناگهاني سرجاش ايستاد. ییبو ميدونست جان چي كشيده و چيكار كرده و چه كسي رو كشته. ميخواست سرش داد بزنه، بزنتش و فحشش بده. ولي يه صداي ضعيف، از درونش بهش يادآوري كرد كه پدر جان وقتي جوون بوده مرده. بهش يادآوري كرد توي سن هيجده سالگي بايد يكي رو ميكشته. از اون سن تا الان بايد هميشه بي احساس و سنگدلانه رفتار ميكرده.

درآخر ییبو گفت:"حالت خوبه؟"

به محض اينكه كلمات از دهنش خارج شدن از گفتنشون پشيمون شد. دقيقا چيكار داشت ميكرد؟ همونطور كه پشتش به جان بود توي سكوت ترسناكي منتظر جوابش شد.

جان پرسيد:"از توي بار چيزي زدي؟"

ییبو با دهن باز گفت:"چی؟؟ نه... منظورت چي... من مست نيستم."

صداي خنده ي گرمي توي اتاق پيچيد. ییبو سرش رو برگردوند تا به منبعش نگاه كنه. ولي نميتونست باور كنه صدايي به اين مهربوني از شخص بدجنسي مثل جان بيرون بياد. خنده ي جان بعد از مدتي به لبخند نامطمئني تبديل شد. انگارخودش هم مطمئن نبود براي چي خنديده. از نگاه خيره ي جان، ییبو احساس ناتواني كرد. هيچ خطر احتمالي توي اتاق نبود. نه تفنگي به طرفش نشونه گرفته شده بود و نه چاقويي نزديكش بود. ولي به طور غيرعادي ییبو احساس خطر ميكرد.

One Bullet Through /  در مسیر گلولهWhere stories live. Discover now