وقتي ريو ايستاد ییبو ترسيد كه نكنه سوال اشتباهي رو پرسيده باشه. ولي بعدش ريو بهش اشاره كرد تا يه بار ديگه بلند شه و باهاش راه بره. وقتي به داخل كرجي رفتن ريو جواب داد:"وقتي پدر جان مرد، اون كسي بود كه بايد جايگاهش رو ميگرفت. هيجده سالش بود وقتي رهبر آر وي شد. توي همون زمانا منم وارد آر وي شدم. اون موقع بهش يه ماموريت داده بودن. يه ماموريت غيرممكن براي پسري به اون سن، كاري بايد ميكرد تا ارزش خودش رو ثابت كنه. براي وظيفه اي كه بهش محول شده بود رفت، و وقتي برگشت، كار تموم شده بود."
پدرش مرد؟ يه ماموريت؟ ییبو سعي كرد تا توي ذهنش يه جان هيجده ساله روتصور كنه.
"فك كنم اون چيزي كه بقيه رو نسبت به جان وفادار كرد، بيشتر از اينكه كارش رو انجام داده بود، اين بود كه چطور همه چيز رو مديريت كرده بود. هيچوقت نشون نداد كه ترسيده يا ترديد داره... توي همچين شغلي ما مجبوريم كه يه سمتي رو انتخاب كنيم و مردم انتخاب كردن كه به سمت جان بيان... چون هيچوقت ترديد نميكنه و از كارش عقب نميكشه."
ريو لحظه اي سكوت كرد:"دوسال از رئيس بودن جان گذشت، آر وي كره توي اون موقع جايگاه رهبري رو توي سازمان گرفت. توي كل شش رهبر كشورهاي ديگه، اون مورد احترام ترين بود، قوي ترين. قبلا هيچوقت اين اتفاق نيوفتاده بود. تا اينكه آكيتا يك سال پيش ظاهر شد. از اون موقع تا به حال با جان جنگ داره و خوب، ديگه بعدش رو خودت ميدوني."
"فك ميكني ما ميبريم؟"
كلماتي كه ییبو به زبون اورد، خودش رو متعجب كرد. انگار كه اين جمله از زبون يه غريبه بوده كه ییبو هيچوقت نميشناختتش.
ريو نگاه كوتاهي بهش انداخت و به سمت اتاقي كه تا به حال ییبو توش نبود راهنماييش كرد. نگاهش به تخته اي كه كل ديوار رو اشغال كرده بود افتاد. برگه هايي از اسناد و مدارك و عكس هاي مختلفی كه به تخته پين شده بودن. نخ قرمز يه پين رو به پين ديگه اي متصل ميكرد، تمام تكه ها رو به هم مرتبط ميكرد و اخر سر به مركز وصلشون ميكرد.
جايي كه يه تصوير از گودزي بود.
ریو گفت:"نوري براي هفت سال يكي از دوستاي نزديك جان بوده... دو هفته پيش بهمون خيانت كرد و اين هفته نوبت تصوير اونه كه بره اون بالا" به تصوير گودزي اشاره كرد:"هركسي كه تصويرش بره اونجا، مرگش تصميم گرفته شده.
هيچ راهي نيست بتونه قسر در بره... براي همينه ما ميبريم.چون..."
ییبو حرفش رو قطع كرد:"چون جان اگه بخواد ميتونه يه دوست رو بكشه." ريو با صداي سختي گفت:"چون اون اگه بخواد ميتونه هركسي رو بكشه."
قطره اي ترس تو ذهن ییبو ريخته شد. با اينكه ديده بود جان چطور يكي رو ميكشه، چيزي كه واقعا اذيتش ميكرد عدم احساسات رو صورت جان بود. ولي هنوز قسمتي توي وجودش بود كه قسم ميخورد هرگز امكان نداره روزي فرا برسه تا براي اسير كننده اش غصه بخوره.
YOU ARE READING
One Bullet Through / در مسیر گلوله
Fanfiction«فقط برای امشب، فکر کنم، شاید بتونم دوستت داشته باشم...» صدای ییبو تو ذهن جان یخ زد و جان یک لبخند کوچیک از روی ناباوری زد. بدهی مالی ییبو پای اونو به گروه گنگستری ییبو باز میکنه... در ازای بخشیده شدن بدهیش چه تاوانی باید پس بده؟