part 03* It was going to be a sunny day

44 8 0
                                    

+هی جونگینا!
سوهو بعد از رسیدن به شرکت در حالی که به طرف دوستش می‌رفت، صداش زد.

~هی سوهویا! خوبی؟ امروز روزشه ، نه؟
بعد از گرفتن قهوه از دست سوهو رو به اون گفت

+هوم... امروز میخوام بالاخره اعتراف کنم.هاه... ولی هنوز مطمئن نیستم.
آهی کشید

+اصلا درباره حس ششمت که میگفتی خیلی خوب کار میکنه و داره بهت میگه که جونمیون هم منو دوست داره مطمئنی؟

~معلومه که هستم! حس ششم من هیچوقت اشتباه نمیکنه، امروز روز توعه رفیق!
دستش روی شونه سوهو گذاشت و بعد از زدن لبخندی ارامش بخش به طرف دفتر کارشون راه افتاد

+امروز برای اولین بار میخوام به حس ششمت اعتماد کنم جونگینا...
زیر لب زمزمه کرد و پشت سر جونگین به راه افتاد.

---------______-------______--------______-------___

سوهو مشغول کارهاش بود و سعی میکرد سر خودشو گرم کنه تا نگاهش به جونمیون نیفته، چون مطمئن نبود اگه به چشماش نگاه کنه باز هم شجاعتی در وجودش برای اعتراف باقی میمونه یا نه. روی پاش بند نبود و مدام به ساعتش نگاه می‌کرد و منتظر بود تا ساعت پنج بشه.

ساعت حدود چهار و نیم بود. با دیدن زمان استرس تمام وجودش رو فرا گرفت و به دنبال ذره ای ارامش از دفتر کار خارج شد و به طرف سرویس بهداشتی به راه افتاد.

+سوهو به خودت بیا!
در حالی که ابی به سر و صورتش میزد و در اینه به تصویر خودش خیره بود گفت.

بالاخره میخواست بیرون برود که در با شتاب باز شد و جونگین در وسط در ظاهر شد.

سوهو نگاهی به چهره جونگین انداخت و پس از ثانیه‌ای مکث سعی کرد با نهایت ارامشی که از خودش سراغ داشت باهاش صحبت کنه
+چته؟

~سوهویا شاید باورت نشه ولی جونمیون همین الان رفت!
جونگین در حالی که خودش هم از حرف خودش متعجب بود رو به سوهو گفت

+چی؟ منظورت چیه که رفت؟ کجا رفت؟

~همین الان از شرکت رفت! گفت که باید نیم ساعت زودتر بره...باورت میشه که جونمیون همچین کاری کرده؟ کسی تا وقتی عقربه‌ی ساعت روی پنج واینمیستاد دست از کار کردن نمیکشید و اخر از همه میرف- هی کجا میری؟

+مگه نمیگی جونمیون همین الان رفت؟ میخوام برم بهش بگم وگرنه فک نمیکنم فردا شجاعتشو داشته باشم!

با حالت دو به طرف آسانسور دوید. در طبقه اخر بود و رسیدنش تا اون طبقه زمان زیادی طول میکشید
به طرف پله ها رفت و با بیشترین سرعتی که میتونست از پله ها پایین رفت.

جلوی در شرکت ایستاد و اطراف رو برانداز کرد تا جونمیون رو پیدا کنه

+پیدات کردم!
جونمیون در سمت دیگه خیابان قرار داشت
میخواست از خیابان رد بشه که چراغ عابر پیاده قرمز شد. هر چقدر که زمان میگذشت جونمیون هم دورتر و دورتر میشد و از دسترس سوهو خارج.

+اوه خدای من بالاخره!
وقتی چراغ سبز شد نفس عمیقی کشید و با قدم های تند عرض خیابان را رد کرد.
همینطور داشت اطراف رو نگاه میکرد تا جونمیون رو پیدا کنه که چشمش افتاد به چیزی که اخرین چیزی بود که میخواست اون روز ببینه...

--------------------------------------------------------------

سلاممممم بعد مدت ها با یه پارت جدید برگشتم
امیدوارم دوستش داشته باشین^^

If I could be youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora