part 06* what a lie

29 6 18
                                    

با لب خندون به طرف سوهو و جونمیون حرکت می‌کرد.

~مثل اینکه باید برام شیرینی بخری سوهو
و چشمکی رو ضمیمه حرفاش کرد.

جونمیون با تصور اینکه اتفاق خوبی برای سوهو افتاده با قیافه‌ای که کمی متعجب بود پرسید

-معلومه اتفاق خوبی برای سوهوشی افتاده درست میگم؟

~البته که افتاده! منظورم اینه که خودت که بهتر میدونی چه اتفاقی افتاده چون به تو هم مربوط هست
و لبخند بزرگی زد.

قبل از اینکه جونگین بتونه به حرفاش ادامه بده سوهو سریع وسط حرفش پرید

+هاهاها جونگینا منظورت از شیرینی چیه اتفاق خوبی نیفتاده که
و سعی کرد با استفاده از چشماش اشاره بکنه که اونطوری که اون فکر میکنه نیست.

اما جونگین فکر کرد که سوهو هنوز از این موضوع خجالت میکشه و اصلا به این احتمال که ممکنه اصلا اونطوری که فکر میکنه نباشه فکر نکرد.

~هی هی سوهو نیازی نیست خجالت بکشی. با اینکه از دیشب شروع شده اما خب بالاخره به چیزی که دو ساله میخواستی رسیدی
و رو به هر دوشون چشمکی زد.

جونمیون که هر لحظه کنجکاوتر از لحظه قبل میشد سریع پرسید

-میتونم بپرسم که چه اتفاقی افتاده؟ دو سال چیو میخواستین و الان بهش رسیدین؟

سوهو که میدونست اگه جونگین جواب این سوال رو بده همه چیز خراب میشه سریع یه چیزی گفت

+ آه خب میدونی...
نمیدونست چی باید بگه تا اینکه یه فکر به ذهنش رسید.

+راستش من دنبال یه خونه بودم که نزدیکتر باشه به محل کارمون و دیشب بالاخره کارای اسباب کشیم به خونه جدیدم تموم شد و خب منظور جونگین هم همین بود هاها

جونگین که کمی سردرگم به نظر میرسید با دیدن انگشت اشاره سوهو که به نشانه سکوت روی لب‌هاش نشست ترجیح داد چیزی نگه و فقط لبخند کوچیکی زد و سرشو به نشانه تایید حرفای سوهو آروم تکون داد.

جونمیون هم لبخندی زد
-اینکه خیلی خوبه ولی دو سال طول کشید تا به خونه جدیدتون اسباب کشی کنین؟

سوهو که از بهانه که سر کرده بود راضی بود با شنیدن این سوال دستپاچه شد اما ناباورانه جونگین به کمکش اومد

~راستش اون اوایل همش دنبال یه خونه خوب بود که این نزدیکیا باشه اما بعد اینکه تونست یه زمین خوب پیدا کنه خودش خونشو ساخت و چند وقت پیش ساخت خونش تموم شد و اسباب کشی هم که دیشب تموم شد. سوهویا کی قراره مهمونی بگیری بخاطر خونه‌ی جدیدت؟

سوهو که هنوز باورش نمیشد جونگین توی دروغش همراهیش کرده بود بعد سوال جونگین سریع به خودش اومد

+اوه راستش میخواستم امروز دعوتت کنم. جونمیونا تو هم بیا مطمئنم خوش میگذره! البته اگه برنامه‌ای برای فردا شب نداری..

-اوه آه البته که ندارم ممنونم که دعوتم کردین! اوه راستی جونگین شی گفتن که به من هم مربوط هستش؟...

سوهو که بالاخره داشت نفس راحتی می‌کشید بعد سوال جونمیون با حالت عصبی به جونگین خیره شد

~عا خب میدونی... عاها! راستش از اونجایی که خونه‌ی تو هم همین نزدیکیاست میتونین با هم بیاین سر کار! برای همین فکر کردم که چقدر خوب میشه نه؟

با این حرف سوهو سرشو بلند کرد و با حالت ناراحتی به جونگین نگاه کرد. اون همین الانش هم دنبال راهی بود که بتونه از جونمیون کمی فاصله بگیره تا شاید بتونه بیخیالش بشه اما با این حرف جونگین اونها حتی نزدیک تر از قبل میشدن!

اما جونمیون غافل از تمام اتفاقاتی که داشت توی ذهن سوهو میفتاد با خوشحالی رو به اون کرد
-اوه جونگین شی راست میگین من خیلی خوشحال میشم که وقت بیشتری رو با سوهو شی بگذرونم! و اینطوری هم دیگه لازم نیست که این مسیرو تنهایی بیام این خیلی خوبه!

~دقیقا خیلی خوبه! مگه نه سوهو؟

سوهو سعی کرد که به زور لبخندی بزنه
+البته که خوبه! میتونیم با ماشین من بیارم اینطوری نیازی هم نیست که پیاده این مسیرو طی کنیم! حالا جدا از همه اینا فکر کنم بهتره که بریم نه؟ راستی جونگین باید باهات حرف بزنم
لحن جمله اخرش مثل وقتایی بود که جونگین با شنیدنش میدونست فاتحه‌ش خوندس ولی سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و سرشو تکون داد

سلاممم ممنون که این پارت رو خوندین! خوشحال میشم که نظراتتونو درباره این پارت بخونم🩷

If I could be youTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang