『𝑃𝑡.07』

251 49 28
                                    


فلیکس کلافه شده بود
از دیشب انگار یکی داشت با زندگیش جوک میساخت
جیسونگ اذیتش میکرد
چان هم از هیچ توضیحی نمیداد و وقتی فلیکس ازش پرسیده بود یا جواب سر بالا داده بود یا به بهانه ی کاری فلیکس رو پیچونده بود.
اگه سونگمین اونجا بود شاید میتونست یکم فلیکس رو آروم بکنه ولی حتی اونم غیبش زده بود
همشون جوری رفتار میکردن که انگار فلیکس وجود خارجی نداره
هیچ کس چیزی بهش نمیگفت و سعی نمیکرد ارومش کنه
حتی سوال هاش رو هم جواب نمیدادن
حسابی عصبی و بهم ریخته بود
دلش میخواست بدونه چان و جیسونگ دارن درمورد چی حرف میزنن ولی میترسید دوباره چیزی بپرسه و اونا جوابی بهش ندن ولی از طرفی ام چاره ای نداشت یعنی چیز دیگه ای به ذهنش نمیرسید
" میشه به منم بگین چخبره؟ "
صداش بخاطر عصبانیت و بغضی که توی گلوش بود لرزید بخاطر همین توجه دو نفر دیگه که تا اون لحظه داشتن باهم بحث میکردن به فلیکس جلب شد
چان کیفش رو برداشت و سمت فلیکس رفت
" یکم طولانیه... میتونی یه قهوه ی گرم مهمونمون کنی؟ "

__

فلیکس ماگ های پر از چای و دارچین و کمی عسل رو روی میز جلوی مهموناش گذاشت و خودش با استرس روی مبل رو به روشون نشست.
چان کمی از نوشیدنی گرم مزه مزه کرد و به مبل تکیه داد
"خب اماده ای بشنوی؟"

"چاره ی دیگه ای دارم؟"

" همونطوری که دیشب دیدی از جیسونگ یسری کارایی برمیاد که از ادمای عادی بر نمیاد... فلیکس اینجا توی این شهر فقط ادما زندگی نمیکنن ...
تاحالا چیزی به اسم تغییر شکل دهنده ها به گوشت خورده؟"
فلیکس یاد داستان ها و قصه هایی افتاد که خونده بود یادش میومد یه کتاب درمورد تغییر شکل دهنده ها توی انباری پیدا کرده بود ولی وقتی به مادرش خبر داد اون با عصبانیت اون کتاب رو از فلیکس گرفت از اون روز به بعد هیچ اثری از‌اون کتاب باقی نمونده بود انگار که هیچ وقت وجود نداشته

" ا...اره."

" ما جزو اونا حساب میشیم، البته بجز سونگمین"

فلیکس بهت زده نگاهش رو به چان داد

" ما؟ "

" اره ما... هممون جزوی از اوناییم فقط یکم باهم فرق میکنیم "

" چه فرقی ؟ "

" انواع مختلف داریم مطمئنم دوتا فیلم و شایدم کتاب درمورد تغییر شکل دهنده ها دیدی و خوندی... خون آشام و گرگینه ها و این قبیل موجودات... "

" بهتره که حرفات شوخی باشه چان "

" متاسفم که نیست "

فلیکس آب دهنش رو به زور قورت داد

" شما چی هستین؟ "

جیسونگ که تا حالا ساکت داشت نوشیدنیش رو سر میکشید به جلو خم شد

" خودت چی فکر میکنی، بهم میخوره چی باشم لیکسی "

فلیکس حس میکرد ادمایی که جلوش بودن رو نمیشناسه
دیگه نمیشناخت...به هیچی نمیتونست فکر کنه
از روز اولی که اومده بود جیسونگ اولین نفری بود که فلیکس باهاش اشنا شده بود.
جیسونگ اون دوستی بود که فلیکس همیشه میخواست و نداشت
ولی الان...
الان انگار جیسونگی که میشناخت رفته بود و یکی دیگه توی کالبد جیسونگ جلوش نشسته بود و باهاش حرف میزد ، جیسونگ براش غریبه‌بود.

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon