『𝑃𝑡.08』

351 62 34
                                    


فلیکس به قدری شوکه شده‌بود حس میکرد خون توی رگ هاش یخ زده
چطوری باید باور میکرد و باهاش کنار میومد؟
دلش میخواست فردا از خواب بیدار بشه و فکر کنه هیچ کدوم اینا واقعی نیستن.
چطوری باید با این واقعیت زندگی میکرد؟
باید منتظر میموند تا بالاخره یه شب زیر نور ماه کامل تبدیل بشه؟

بدون حرف به انگشت هاش خیره شده بود و نمیدونست باید چیکار‌ بکنه یا چه حرفی بزنه.
چان و جیسونگ هم نمیدونستن باید چی بگن ، در اصل چیزی برای گفتن نداشتن

ولی هنوز خیلی چیزا بود که فلیکس باید میشنید
مثل چیزی که چهار ماه بود که باعث بی خوابی همشون شده بود
سونگمین از اون شبی که جیسونگ با مینهو درگیر‌شده بود خونه نشین شده بود چون بیش از حد از انرژیش استفاده کرده بود
انگار سر و کله زدن با اون موجود حتی برای ساحره ی ذاتیی مثل سونگمین هم بیش از حد سخت بود .
چان خواست لب باز کنه و بیشتر درمورد‌اتفاقاتی که در جریان بود حرف بزنه که خود فلیکس پیش قدم شد و پرسید:
" اون شب چرا زخمی بودین؟ "

جیسونگ تصمیم گرفت پیش قدم شه
چون خودش بهتر از هرکسی میتونست داستان زندگی خودش رو تعریف کنه.
ولی قبل از اینکه بتونه کلمه ای به زبون بیاره صدای کوبیده شدن محکمِ در هر سه پسر رو از جا پروند

ینفر پشت سر هم و محکم به در میکوبید و با صدای لرزون و وحشت زده پشت سر همه فقط یک جمله رو تکرار میکرد

" کمک... نجاتم بدین "

فلیکس اون صدا رو کمی اشنا میشنید ولی چهره و اسمی از صاحب صدا به یاد نمی اورد

چان با قدم های سریعی پشت در قرار گرفت و از چشمی در بیرون و نگاه کرد
قبل از اینکه بتونه چهره ی کسی رو که پشت در بود تشخیص بده چشمی در به رنگ قرمز دراومد .
در حد چند ثانیه مغزش هیچ دستوری نداد و فقط به رد قطره خونی که از چشمی در جاری بود زل زد

" مینهو... "

جیسونگ صدای چان رو شنید‌..
اسمی که به زبون اورده بود
" مینهو! "
سمت در خروجی دویید و درو باز کرد

جنازه ی پسر مو طلایی رد حالی که بدنش پر از رد زخم و پارگی بود روی زمین رها شده بود
نگاه جیسونگ بالا اومد و روی مینهویی که حالا هیچ شباهتی به مینهویی که جیسونگ میشناخت نداشت نشست.
چشمای زیباش از قهوه ای به طلایی تغییر رنگ داده بودن و هیچ احساسی جز خشم رو منتقل نمی کردن
دل جیسونگ برای برق چشم های مینهو تنگ شده بود
مینهویی که خیلی وقت پیش از دست داده بود
مینهویی که همه میگفتن مرده و هیچ وقت نمیتونه برگرده و باید حالا هم بمیره

شمشیر توی دستش برق میزد و
رنگ موهاش از مشکی به قهوه ای مایل به قرمز تغییر کرده بود

همون لباس هایی که دفعه ی اخر جیسونگ دیده بودتش تنش بود با این تفاوت که حالا مثل 100 سال پیش نو و تازه نبودن
هنوزم همون ژاکت سبز مایل به قهوه ای نیروی زمینی رو به تن داشت
هنوز رد خون روی سمت چپ سینه ی لباس باقی مونده بود...
دوباره اون لحظه هارو به یاد اورد
لحظه هایی که مینهو توی بغلش نفس های سخت و سنگین میکشید و رد خون از گوشه ی لبش جاری بود
دست خونیش رو روی صورت جیسونگ کشید و برای اخرین بار بهش لبخند زد..
یاداوری اون لحظه ها دوباره داغ دل پسر مو آبی رو تازه کرده بود

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora