『𝑃𝑡.02』

411 68 10
                                    

فکر کرد هنوز به خاطر اتفاقی که عصر افتاد ترسیده و داره توهم میزنه.
ولی صدای ضربه ای که به پنجره خورد دست رد به افکار توی ذهنش زد.
جیغ زد و از اتاق بیرون دویید
+پدر بزرگگگگگ
ترسیده توی راهرو و پله ها میدویید و پدربزرگش رو صدا میزد
چرا جوابی نمیشنید؟
دیگه روحش داشت از بدنش خارج میشد که صدای پدر بزرگش رو از اشپز خونه شنید.
انگار زندگی رو دوباره پیدا کرده باشه به سمت صدا رفت و چند لحظه بعد تو بغل پدر بزرگش بود.
_یونگبوک؟؟ چیشده؟؟
دستای پیر اون مرد روی موهاش کشیده میشد و بهش حس اطمینان میداد
_پسرم چیشده حالت خوبه؟
سرشو بیشتر به شونه پدر بزرگش فشار داد
+یه چیزی..توی اتاقمه
مرد با صدای بلند خندید و گفت:
_محض رضای خدا،دیگه ۱۱ سالته
با اخم ازش فاصله گرفت
+ولی یه چیزی اونجاست پدربزرگ
_بیا نشونم بده ببینم چی اونجاست
دست پدر بزرگش رو گرفت و سمت اتاقش برد.
اروم درو باز کرد و درکمال تعجب دوباره اون چشمای زرد ظاهر شدن.
ترسید و از در فاصله گرفت.
+نگاش کنننننن،هنوز اونجاستتت
پدربزرگش برخلاف انتظار فلیکس خندید و رفت داخل.
لامپ اتاقش رو روشن کرد
فلیکس متعجب داشت به رفتاراش نگاه میکرد.
_از اون ترسیدی؟
چشماش سمت پنجره چرخید.
نگاهش رنگ تعجب گرفت،اون سگ اونجا چیکار‌میکرد؟؟
جوری که انگار اون سگ میتونه جواب بده، گفت:
+تو اینجا چیکار میکنیییی؟
قدم های سریعی برداشت و پنجره رو باز کرد.
اون حیوون خیلی سریع وارد اتاق شد و روی زمین نشست.
+این امروز با من توی جنگ...یعنی توی حیاط بودیم،نمیدونم اینجا چیکار میکنه
مرد خنده ی بلندی کرد و از اتاق خارج شد.
فلیکس سمت سگ چرخید و دوباره چشمای آبیش توجه شو جلب کرد.
+رنگ چشمات تو تاریکی عوض میشه؟

حیوون چهار پا نگاه‌کوتاهی بهش انداخت و بلند شد
با قدم های کوتاهی خودشو به فلیکس نزدیک کرد و پایین تیشرت فلیکس رو به دندون گرفت و به سمت پایین کشید...
فلیکس ایده ای نداشت معنی این کار اون حیوون چی میتونه باشه
یکم گیج و منگ بهش نگاه کرد و طبق خواسته ی اون سگ یکم خم شد و روی زمین نشست‌.
موجود رو به روش صورتش رو نزدیک اورد و بعد از چند لحظه زبونش رو روی زخمی که از عصر روی بازوی فلیکس ایجاد شده بود کشید...
_تو چرا انقدر عجیبی؟ این چه کاریه؟
دستش رو روی سر سگ چشم ابی کشید
+یونگبووککک
_بلههه
+اگه میخوای بیا پیش من بخواببب
پسرک از شنیدن اون جمله خوشحال شد و تقریبا سمت اتاق پدر بزرگش پرواز کرد و فراموش کرد که اون حیوون اونجاست
_
_
_
دوسال زندگی فلیکس به بهترین حالت ممکن گذشت، زندگی کردن با پدربزرگش خاطره های خیلی خوبی رو براش به یادگار گذاشته بود ... اما حالا انگار والدینش از طلاق گرفتن منصرف شدن و خواستن فلیکس رو پیش خودشون برگردونن..
اون پسر شب ها و روز های زیادی گریه کرد و به مادرش التماس کرد که برنگرده سئول ولی هیچ بچه یازده ساله ای اونقدر استقلال‌نداره که بتونه محل زندگیش رو خودش انتخاب کنه .
بالاخره وقت خداحافظی از زندگی شیرینش فرا رسیده بود...

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora