『𝑃𝑡.05』

262 50 14
                                    


فلیکس خسته و گرسنه از مدرسه برگشت و واسه ی هزارمین بار از اینکه تصمیم گرفته بود تنها توی خونه ی پدر بزرگش زندگی کنه پشیمون شد.

حداقل وقتی پیش خانواده اش بود مادرش براش غذا درست میکرد و مجبور نبود چندساعت پشت گاز وایسه و برای خودش غذا بپزه؛ اونم غذا هایی که هیچ وقت درست حسابی درنمیومدن، یا شور بودن یا بی نمک یا اصلا قابل خوردن نبودن.

کوله ی مدرسه اش رو روی مبل ول کرد و رفت تا دوباره برای خودش غذا درست کنه
طبق معمول توی گوگل سرچ کرد ولی از شانس بدش نتیجه ی جستوجو بالا نمیومد.
چندبار اینترنت گوشیش رو خاموش و روشن کرد ولی بازم هیچ اتفاقی نیوفتاد.
کلافه گوشی رو روی کابینت پرت کرد و سرش رو به در یخچال رنگ و رو رفته ی پدربزرگش تکیه داد.
با صدای بلند به خودش غر زد:

" اخه چرا جوگیر شدم؟ اینجا نه اینترنت درست حسابیی داره نه مامان هست بهم غذا بده، شب هامم با ترس و لرز میگذره، خدا لعنتم کنه این چه تصمیمی بود گرفتم؟"
سرش رو به در یخچال کوبید و ناله کرد
میخواست برای دومین بار سرش رو به پخچال بکوبه که صدای نفس های سگ پدربزرگش رو شنید.

" باز اینجایی؟"

سگ گوش هاشو کمی عقب داد و به فلیکس نگاه کرد
فلیکس میدونست سگ ها برای اینکه به یکی نشون بدن دوست داشتنی و کوچیکن و همچین ازاری بهش نمیرسونن اینکارو انجام میدن
ته دلش یکم ذوق کرد

" هی ، هی یکم واسه اینکار بزرگ شدی با عقب دادن گوشات کوچیک تر بنظر نمیای"

سگ سیاه رنگ بینیش رو به گردن و صورت پسر مالید و بوش کرد
فلیکس خنده ای سر داد و دستی به سر حیوون کشید

" تو هنوز اسم نداری ، یعنی اسمی که من باهاش صدات بکنم "

"متاسفانه پدربزرگمم زنده نیست که اسمتو بهم بگه پس مجبورم یه اسم روت بزارم"

" عامممم..."

" پنه لوپه؟"

سگ از حالت نشسته بلند شد و روی دوتا پای عقبش وایساد
و نگاه فلیکس نخواسته به پایین بدن اون حیوون جلب شد..

"عه حواسم نبود تو پسری پس اسم پسرونه میخوای"
سگ دوباره به حالت نشسته دراومد و به صاحب جدیدش زل زد

فلیکس دوباره به سگ دقیق شد
خز تماما مشکی و چشمای آبی
پنجه های قدرتمند
گوش های صاف و جثه ی بزرگ...

اون حیوون فلیکس رو یاد کتاب ها و فیلم هایی مینداخت که روایتگر گله ای از گرگینه ها بودن، گرگینه های آلفایی که مثل سگ پدر بزرگش که حالا متعلق به اون بود چشم های آبی داشتن

با شک رو به سگ گفت:
" آلفا؟"
حیوونی که حالا آلفا خطاب شده بود سریع سرش رو بالا اورد و با چشم های آبی و براقش به فلیکس خیره شد بعد چند لحظه بلند شد چند دور دوره فلیکس چرخید و بالا و پایین پرید

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora