『𝑃𝑡.12』

117 29 28
                                    


چان و سونگمین در زیر زمین رو باز کردن و وارد شدن،فلیکس با زانوهای لرزون پشتشون حرکت میکرد.

نور کمی از پله های پایین زیرزمین میتابید،ولی چیزی که بیشتر توجهشون رو جلب کرد،سایه های عجیب و ترسناکی بودن که روی دیوار های سنگی حرکت میکردن.
اون سایه ها به طرز نامشخصی شکل موجودات وحشی رو به خودشون گرفته بودن و انگار قصد داشتن هر لحظه از دیوار ها بیرون بیان و بهشون حمله کنن.

چان چشم هاش رو تنگ کرد و با هر قدمی که برمیداشت،صدای تق تق کفش هاش و چوب پوسیده ی کف زیرزمین بلند میشد.
حالا چشم هاش تغییر رنگ داده بودن و به طرز ترسناکی توی تاریکی میدرخشیدن،ناخون های بلند و تیزش با صدای خفیفی خودشون رو نشون دادن
چان اماده بود تا به محض دیدن واکنش نشون بده.

"حواستون باشه هر لحظه ممکنه بهمون حمله کنن"

فلیکس که توی چند قدمی چان بود گفت:"باید زودتر جیسونگ رو پیدا کنیم"

سایه ها آروم آروم بهشون نزدیک میشدن ،سونگمین به آرومی دست هاش رو جلو برد .
از دست هاش نور آبی رنگی همراه با اشکال عجیب و غریب هندسی ساطع میشد، اون با تمام تمرکزش، تمام انرژیش رو متمرکز کرد و اون نور کوچیک رو بزرگ‌تر کرد و تونست برای هر سه تاشون سپر دفاعی ای درمقابل سایه ها بسازه.

دست هاش به حرکت دراومدن و مثل اینکه درحال بافتن پارچه ای نورانی و آبی رنگ باشه، نوار هایی ایجاد کرد که به سرعت دور همشون رو احاطه کرد، حالا سایه ها بیشتر عقب نشینی کرده بودن. اما هنوز هم با وجود سپر دفاعی سونگمین سعی میکردن بهشون حمله کنن .

به قدری شدت حمله ی سایه ها زیاد بود که سونگمین نمیتونست تمرکزش رو روی بزرگ تر و محکم تر کردن سپری که ساخته بود حفظ کنه.


در همین حین فلیکس جیسونگ رو بیهوش گوشه ی زیرزمین دید؛ چهره اش رنگ پریده بود و سایه های تاریک اطراف جیسونگ در حرکت بودن . نوگیتسونه بالای سرش ایستاده بود،لبخند ترسناکی به لب داشت و چشم هاش از لذت و خشم میدرخشید.

"اومدین نجاتش بدین؟" صدای نوگیتسونه اروم بود اما باطنش پر از نفرت بود.
چان به سرعت به نوگیتسونه حمله کرد؛ناخون هاش مثل یه چاقوی تیز به سمت گردنش رفتن . اما نوگیتسونه به راحتی جا خالی داد و با خنده ای که روی تحقیر بود به چان گفت:" خیلی ضعیفی گرگینه! حتی نمیفهمی توی بازی من چه نقشی داری."

فلیکس بدون توجه به سایه ها به سمتش دویید و اسمش رو بلند صدا زد "جیسونگ!"

-
-
-

قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده فضا تغییر کرد . جیسونگ یهو خودش رو توی مکان دیگه ای دید؛ حیاط خونه ی ژاپنی ای که خیلی برای جیسونگ اشنا بود؛ همون حیاطی که وقتی بچه بود توش میدویید و با مادربزرگش بازی میکرد. و یروز همونجا خورشید زندگیش رو خاموش کردن و به چشم مرگ مادر بزرگ عزیزش و مادرش رو دید.
برف آروم و بی رحمانه روی زمین می نشست و بدترین تضاد رنگ رو با رد خون جسد عزیزترین هاش میساخت، انگار هردونه ی برف مثل خنجری سرد به قلب جیسونگ فرد میرفت.

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz