『𝑃𝑡.13』

121 27 28
                                    

صدای سونگمین، که مثل نوری توی دل اون تاریکی‌ بود، کم‌کم به گوشش رسید .جیسونگ برای چند ثانیه چشم‌هاش رو بست و سعی کرد روی صدای سونگمین تمرکز کنه. با اینکه قلبش هنوز از درد فریاد می‌زد و نفس‌هاش سنگین‌تر شده بود، می‌دونست که باید قوی بمونه. این تنها شانسی بود که برای نجات مینهو و خودش داشت. صدای سونگمین، هرچند ضعیف ، توی ذهنش مپیچید، انگار که بهش یادآوری می‌کرد هنوز واسه هیچی دیر نشده.

ضربان قلبش هرلحظه تندتر می‌شد. حس می‌کرد که هر لحظه ممکنه از شدت استرس و ترس از پا بیفته. صدای ضربان قلبش توی گوش‌هاش می‌پیچید، ولی خودش رو مجبور کرد که چشم‌هاش رو باز کنه و با اون چیزی که در انتظارش بود، روبه‌رو بشه.

در همین حین، نوگیتسونه با قدم‌های آهسته ولی سنگین، نزدیک‌تر شد. لبخند سرد و تحقیرآمیزی روی لب داشت، همون لبخندی که همیشه باعث می‌شد لرز به تن جیسونگ بیفته. شمشیر نوگیتسونه مثل تیغه‌ای یخ‌زده به سمت مینهو نشونه گرفته شده بود،  هوا توی لحظه‌ای سنگین‌تر شد. انگار که تاریکی، تمام فضای اطرافشون رو بلعیده بود. جیسونگ حس می‌کرد حتی هوا هم سخت‌تر از قبل توی ریه‌هاش جا می‌گیره.

صدای نوگیتسونه شبیه وزش باد بین درخت‌های خشک بود، سرد و خالی از زندگی: "می‌دونی جیسونگ، همیشه این لحظه رو تصور می‌کردم... لحظه‌ای که انقدر ضعیف ببینمت ."

نوگیتسونه به مینهو اشاره کرد...
مینهو همچنان بی‌حرکت و ناتوان بود، هنوز نمی‌تونست چشم‌هاش رو باز کنه، و چهره‌ی رنج‌کشیده‌اش مثل خنجری به قلب جیسونگ فرو می‌رفت.

هر بار که به مینهو نگاه می‌کرد، خاطراتشون مثل سیل به ذهنش هجوم می‌آوردن؛ از خنده‌هاشون زیر آسمون شب، تا روزهای سختی که بدون هم از پسشون برنمی‌اومدن.

دلش می‌خواست فریاد بزنه، می‌خواست مینهو رو از اون جهنم نجات بده. ولی نوگیتسونه... اونقدر قوی و ترسناک بود که هر بار جیسونگ دستش رو به سمت شمشیرش می‌برد، دست‌هاش به لرزه می‌افتادن و استرس مثل موج همه وجودش رو در بر می‌گرفت. ذهنش با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت سنگین‌تر می‌شد؛ فشار ترس از شکست و دوباره از دست دادن مینهو ، مثل طناب دور گلوش می‌پیچید.

باید قوی می‌موند... اما برای این،  نیاز به چیزی فراتر از قدرت جسمی داشت ،هرچند جیسونگ از نظر جسمی هم خیلی ضعیف شده بود انگار حضور نوگیتسونه قدرت هاش رو تحت تاثیر قرار میداد و هر لحظه اون رو ضعیف تر میکرد.

نوگیتسونه سرش رو به سمت جیسونگ چرخوند و با نیشخند تحقیرآمیزش گفت: "تو هیچ‌وقت نتونستی ازش محافظت کنی. از همون روزی که ازش جدا شدی، همه چی تموم شد. فکر می‌کنی حالا با اهمیت دادن بهش می‌تونی چیزی رو درست کنی؟ اصلاً از اون گذشته، چرا فکر می‌کنی مینهو دوباره تورو انتخاب می‌کنه وقتی قبلاً یک بار بخاطر تو جونش رو از دست داده؟"

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora