فضا به طرز مرموزی ساکت بود و این سکوت مثل یه بار سنگین رو دل سونگمین نشسته بود.
چراغها میدرخشیدن و سایهها توی گوشههای اتاق میرقصیدن، انگار که روحهای نگران دور هم جمع شده بودن.
سونگمین دوباره فنجان چای سردش رو توی دستش گرفت و به فلیکس خیره شد.نگاهی پر از خستگی و دلشکستگی توی چشماش موج میزد، مثل اینکه هر بار از جیسونگ و مینهو حرف میزد، وزن دنیا رو روی شونه هاش احساس میکرد.
فلیکس هنوز توی فکر حرفهایی که شنیده بود غرق بود.
قلبش سنگین شده بود و احساس میکرد هر لحظخ ممکنه بغضش بترکه.
تمام اون چیزهایی که تا حالا نمیدونست، مثل یه خیانت به خودش به نظر میرسید.
حس میکرد توی دنیایی ناشناخته غرق شده و همه چیز دورش تیره و تار شده."چطور ممکنه جیسونگ تمام این مدت این درد رو تو دلش نگه داشته باشه؟" صدای خودش توی ذهنش زنگ میزد. "چرا هیچ اشارهای به مینهو نکرده بود؟ چرا هیچوقت در موردش چیزی نگفته بود؟"
این افکار مثل زنجیر دور گردنش پیچیده بودن و فشار میآوردن.سونگمین آهی کشید که از عمق قلبش بلند شده بود. "تو نمیدونی... جیسونگ بعد از اون شب چقدر عوض شد و بهم ریخت. دیگه هیچوقت مثل قبل نشد. لبخنداش، اون شیطنتهای قدیمیش... همهش رفت.
نوگیتسونهای که مینهو رو تسخیر کرده، فقط با مرگ دوبارهاش جسم مینهو رو رها میکنه، ولی این برای جیسونگ...... ، چطور میتونه کسی رو که اینهمه دوست داشته، با دستهای خودش دوباره نابود کنه؟"فلیکس که هنوز گیج بود، به سختی تونست حرفی بزنه. زبونش خشک شده بود و انگار هر کلمهای که میخواست بگه، گلوش رو میخورد.
"ولی... چرا مینهو؟ چرا باید اون قربانی بشه؟ اون که کاری نکرده بود!"
نگاه سونگمین این بار پر از غم و ناراحتی بود. "نوگیتسونه اهمیتی به اینکه کی رو تسخیر میکنه نمیده. اون دنبال انتقامه، دنبال خشم و مینهو... اون توی همون لحظهای که جیسونگ رو از دست میداد، به اندازه کافی خشمگین بود که تسخیر بشه. توی اون لحظه اون هیچ کنترلی روی خودش نداشت و نوگیتسونه از همین استفاده کرد."
فلیکس با یک نفس عمیق، فشار سنگین رو روی قلبش حس کرد. همه چیز خیلی سخت تر و سنگین تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد.
دستاش رو روی صورتش گذاشت و به سونگمین نگاه کرد."خب حالا چی؟ نمیتونیم همینطور بشینیم و تماشا کنیم. راه دیگهای نیست که جلوی این اتفاقات رو بگیریم؟ ما نمیتونیم بذاریم نوگیتسونه دوباره کسی رو بکشه."
سونگمین برای چند لحظه ساکت شد و نگاهش رو از فلیکس گرفت.
به پنجره زل زد و انگار داشت به چیزی فکر میکرد دلش نمیخواست به زبون بیاره.
قلب و ذهنش پر از تردید و نگرانی بود. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: "یک راه دیگه هست. ولی این راه، خطرناکترین راه ممکنه... جیسونگ باید خودش با مینهو روبهرو بشه. اگر بتونه کنترل نوگیتسونه رو بگیره، شاید بتونه مینهو رو آزاد کنه. ولی اگر شکست بخوره..." حرفش رو نیمه کاره گذاشت ولی فلیکس دیگه فهمیده بود .
" ولی اگه شکست بخوره، ما هر دوی اون ها رو برای از دست میدیم"

YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚
Fantasyاگه میدونست زیر پوست شهر چی پنهان شده بازم به اونجا برمیگشت؟ 𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒: 𝐻𝑦𝑢𝑛𝑙𝑖𝑥 ,𝑀𝑖𝑛𝑠𝑢𝑛𝑔 ,𝐶ℎ𝑎𝑛𝑚𝑖𝑛 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑐𝑡𝑦, 𝑇ℎ𝑟𝑖𝑙𝑙𝑒𝑟, 𝑆𝑚𝑢𝑡 ,𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦 , 𝑊𝑒𝑟𝑤𝑜𝑙𝑓 روز آپ: سه شنبه ها