『𝑃𝑡.04』

396 65 16
                                    

6سال پیش:

نیمه های شب بود و هیونجین مثل همیشه توی اتاقش یه اهنگ پاپ پلی کرده بود و به کار های روزمره اش رسیدگی میکرد

درحال مسواک زدن بود که صدای الارم متعدد گوشیش رو شنید
با دهن پر از کف و خمیر دندون از دستشویی خارج شد و گوشیش رو از روی تخت برداشت

بچه های مدرسه داشتن توی گپ درمورد موضوعی حرف میزدن که حسابی حس کنجکاوی هیونجین رو قلقک میداد...
" جسد بدون سر یه دختر "

J.one : دوتا دوچرخه سوار یه جسد تو جنگل پیدا کردن

Alex: جسد مرده؟

J.one: نه،جسد زنده اخه زامبیا حمله کردن
معلومه که جسد مرده اسکل :|

Kris: بنظرتون قتله؟

J.one: فکر نکنم یه خرس یا شیرکوهی شعور سر ادم جدا کردن داشته باشن میدونی؟

Kris: شوخی میکنی؟ سرش جدا شده؟

J.one: اره،خیلی وحشیانست نه؟

Alex: تو اینارو از کجا میدونی؟

J.one: سوالات خارج از کلاس پولیه دوستان

بعد از خوندن پیام های بقیه متوجه شد که انگار حوالی 1:30 شب یه جسد توی جنگل پیدا شده که متعلق به یه دختر حدودا 20 اس که از قضا انگار سر روی تنش نبوده.
هیونجین همیشه به اینجور وقایع علاقه داشت با وجود اینکه بقیه حتی از شنیدن داستانش هم میترسیدن.
چی سرگرم کننده تر از این که یه قاتل داره توی شهرشون وجود داره و سر اون دختر یه جایی توی جنگل افتاده؟

محتویات توی دهنش رو تف کرد و سویشرت زرشکی رنگش رو روی بدن برهنه اش پوشید و چند دقیقه بعد هیونجین با یه چراغ قوه توی دستش داشت توی جنگل پرسه میزد

از خودش پرسید:

"الان دقیقا اگه اون سر گمشده رو پیدا کنم چی بهم میرسه؟"
خودش هم جواب داد:

"ها،خب درموردش فکر نکردم"

"و اگه اونی که اون دختره رو کشته هنوز بیرون باشه چی؟"

"خب به اونم فکر نکردم"

چند لحظه سرجاش ایستاد و به کاری که کرده فکر کرد...

"اوکی به فاک رفتم... "

توی همون لحظه نور چراغ قوه های پلیس رو دید و متوجه شد چندتا سگ دارن میان سمتش

اگه مامانش از این قضیه خبردار میشد احتمالا فردا عصر سرش از دیوار ورودی شهر اویزون میبود پس راهی جز فرار نداشت
تحت هیچ شرایطی نباید میگرفتنش...

سگ ها با سرعت بیشتری دنبالش میدوییدن و پارس میکردن

هیونجین انقدر به دوییدن ادامه داد و مسیر خودشو عوض کرد که سگ ها گمش کردن ولی فقط سگ ها نبودن که هیونجین رو گم کرده بودن

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin