کلافه شده بود از صبح هر چقدر به دور و اطرافش نگاه میکرد نتونسته بود سوژه ای پیدا کنه.
روز مسابقه نزدیک بود و اون عکس بدرد بخوری نداشت.
بوی شیرینی مشامشو پرکرد احساس ضعف بهش دست داد. با خودش گفت بهتره برم یه چیزی بخورم دوباره برگردم
خواست پاشو داخل شیرینی پزی کوچیک دهکده بزاره که نگاهش روی پسر مو آبی که مشغول ورز دادن خمیر بود افتاد.
پسر نیمه برهنه فقط با یه پیشبند سفید با اخم جذابی مشغول کارش بود. نگاهش سمت دستای سفید پسر که با ضرافت خاصی خمیر رو تاب میداد کشیده شد.آب گلوشو قورت داد و بی اراده دستش سمت دوربین عکاسی رفت و اونو بالا آورد. پسر از پشت قاب دوربین هزار بار جذاب تر ودلفریب تر دیده میشد.
با صدای شنیدن چیلیک دوربین سرشو بالا آورد و مبهوت به غریبه مومشکی که تمام بدنش خالکوبی بود نگاه کرد. چند روزی میشد که این اطراف میدیدش.دستشو که پایین آورد با دیدن صورت شوکه پسر ناخودآگاه لبخند زد.
ببخشید بی اجازه ازت عکس گرفتم. با شیطنت نگاش کرد و روی لبش زبون کشید :دستمزدم برای مدل شدن بالاست
یه تای ابروشو بالا داد:هر چقدر باشه پرداخت میکنم.
مگه شیرینی نمیخواستی چرا دم در وایستادی.
پاشو داخل مغازه گذاشت و در پشت سرش بست.
حس میکرد بیشتر از بوی شیرینی جذب اشپزش شده باشه.سلام خوشگلا
همینقدر کوتاه به ذهنم رسید
در صورت استقبال ممکن ادامه دار باشه...
ESTÁS LEYENDO
وانشات های تک قسمتی
Historia Cortawriter:leila ♟بچه ها ابنجا قراره براتون وانشات آپ کنم میتونید کاپلای درخواستیتون رو بهم بگین تا براتون بنویسم