part 2 🥃

99 25 28
                                    


میون اونهنه هیاهو و شلوغی این دو نفر پشت یه بار سنگی بهمدیگه خیره شده بودن

پسر خشاپ اسلحشو پر کردو خواست پاشه که ییبو دوتا دستاشو از روی گوشاش برداشت و ناخوداگاه روی شونه های پسر مقابل گذاشت تا از پاشدنش جلوگیری کنه

بلند داد زد:خطرناکه

پسر مقابل چشمهاش درشت شد

با صدای بلندی داد زد:خفه شو

دوتا بادیگارد بزرگ هیکل از اطراف به اونا ملحق شدن

ییبو ترسیده نگاهشون کرد

جان رو به یکیشون به انگلیسی گفت:
he's my baby...take care of him

معنی حرفش یجورایی میشد:اون مال منه...مراقبش باشین

ییبو که چیزی از انگلیسی نمیدونست با شنیدن کلمه ی بیبی واکنش داد و چشمهاش درشت شد

بیبی؟یعنی بچه؟منظورش چی بود؟

دوتا بادیگارد بزرگ هیکل به سمتش اومدن و گرفتنش...

ییبو ترسیده بود

بادیگاردا همراه خودشون کشیدنش بردن و جان از سرجاش پاشد

اسلحشو به سمت اونایی که تیراندازی میکردن گرفت و بی وقفه شلیک میکرد

.....

یکساعت از اون شلوغی و هیاهو میگذشت

ییبو با ذهن خالی روی صندلی ای که اون دوتا بادیگارد روش نشونده بودنش نشسته بود

دورو اطرافو که نگاه میکرد یه اتاق لاکچری و فقط ثروت میدید

رو به یکی از بادیگاردا گفت:من دیگه میخوام برم...

بادیگارد کوتاه جوابشو داد:رئیس الان میرسن

ییبو هنوز گیج بود...نمیتونست پاشه و راه بره...

پس ترجیح داد کمی دیگه بشینه...

این اولین بارش بود که یه همچین چیزی میدید و ترسیده بود

در های اتاق باز شد

دوتا بادیگارد تعظیم کردن و بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن...

پسر بزرگتر وارد اتاق شد

ییبو جز اون کلتی که یکم پیش دستش دیده بود به چیز دیگه ای نمیتونست فکر کنه

پسر بهش نزدیکتر شد و براندازش کرد

ییبو اروم از روی صندلی پاشد...

پسر با چشمهای تیزش نگاهشو روش میچرخوند و پرسید:خوبی؟

ییبو تعظیم بلندی کرد و گفت:ممنون که نجاتم دادین

صدای خنده های پسر مقابل به گوشش رسید

از تعظیم بلند شد و متعجب پسرو نگاه کرد

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now