part 10 🥃

79 14 22
                                    

ییبو کنجکاو سرجاش ایستاده بود

درواقع سرجاش خشک شده بود

خدمتکارها دائم تو اتاق جان رفت و امد میکردن و یه دکتر درحال درمان زخم هاش بود

ییبو بیرون اتاق بی حرکت ایستاده بود و تو فکر بود...

اون لحظه وحشتناک بود...صدای گلوله ها هنوز توی گوشش بود...حتی نمیدونست چندتاش به جان خوردن

بالاخره بعد از ساعت ها دکتر شخصیشون از اتاق خارج شد و رفت...

با خارج شدن یه خدمتکار از اتاق ییبو اروم گفت:ه...هی...اون...

خدمتکار:گلوله خورده بود...دوتا...ولی خب سطحی بوده و به جاهای حساسی نخورده بودن...

با دیدن رنگ پریدگی صورت ییبو یکم نگاهش کرد و اروم پرسید:مشکلی پیش اومده؟

ییبو نمیدونست چرا دختر این سوالو ازش میپرسه...
سرشو اروم به اطراف تکون داد و پرسید:ت...تاحالا...گلوله خورده؟

دختر خندید...

ییبو شکه نگاهش کرد

دختر با دستش جلوی دهنشو گرفت و خندشو خورد...
اروم گفت:نمیدونی ارباب جوان چقدر دنبال دردسره...اگه یروز زخمی نشه انگار بهش خوش نمیگذره...البته...باصدای ارومتری گفت:منظورم اینه که اگه یروز کسیو زخمی نکنه

دوید و رفت

ییبو شکه بود...

قرار نبود تا صبح کنار اون هیولا بشینه و مراقبش باشه...قرار هم نبود همونجا بایسته پس اروم راه افتاد و به سمت اتاقش رفت...

دوش گرفت و وقتی روی تخت رفت به فکر فرو رفت

اون ادمها کی بودن؟اصلا چرا میخواستن به ییبو تیراندازی کنن؟

بعد از کلی فکر کردن خوابش برد

با برخورد نور به پلکهاش چشمهاش از هم باز شدن

دور و اطرافو نگاه کرد

از سرجاش پاشد و به صبحانه ی چیده شده روی میز اتاق نگاه کرد
به سمت میز رفت تا غذا بخوره...

.....

خودشو تو ایینه نگاه کرد...با اینکه سشوار کشیده بود اما امروز موهاش ژولیده تر و فر تر از بقیه ی روزا بود که البته باعث میشد کیوت تر هم دیده بشه...

کنجکاو بود و اون حس کنجکاوی مجبورش کرد تا جلوی در اتاقی که جان توش خواب بود ظاهر بشه

خدمتکار درو باز کرد تا بیرون بیاد که با دیدن ییبو تعظیمی کرد و گفت:بفرمایید

ییبو سریع از در فاصله گرفت تا جان نبینتش و پرسید:بیداره؟

خدمتکار:هنوز بیهوشن...

مشکلی پیش نمیومد اگه ییبو یه لحظه وارد اتاق میشد

وارد شد و از دور جانو نگاه کرد

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now