part 9 🥃

74 16 22
                                    

جان رو به روی دوستای ییبو ایستاده بود

با ژست قلدرانه ای که گرفته بود و با وجود دو بادیگارد غولپیکری که یکیشون دفعه ی پیش بهشون شلیک کرده بود همشون ترسیده بودن

جان:فکر کنین...یعنی انقدر کله پوکین؟

دوستش:خب...خب اون واقعا پسر ساده ایه...دنبال چه جور ارزویی هستی؟

جان:اگه میدونستم که از شما احمقا نمیپرسیدم
دست به کمر شد و گفت:فکر نکنین اگه نگین من نمیتونم مجبورتون کنم

همه گیج بودن

یکی از دوستاش گفت:خب یبار شنیدم دوست داره شیرینی بپزه...ولی فکر نکنم واقعا جدی بوده باشه

جان خندید
ریز گفت:با یه پیشبند توی اشپزخونه بایسته و کیک بپزه...چه کیوت

دختری که اونبار هم تو اتاق ییبو بود چشمهاشو چرخوند...

این حرکتش از نگاه جان دور نموند و اون عصبانی گفت:هی تو چیکار کردی؟

دختر:هیچی...

جان:ببینم...تو اونبار بهش نزدیک بودی...هیچی ازش نمیدونی؟

دختر:ییبو کم حرفه...چی باید بدونیم؟

جان متعجب پرسید:کم حرفه؟با پوزخند صداداری ادامه داد:پیش من که فقط حرف میزنه

دختر:خب پس چرا خودت ازش نمیپرسی؟

جان:چون این یه سورپرایزه احمق

دختر سری تکون داد و پوزخند زد:هاه

یکی از دوستاش یهویی خندیدو گفت:اهان فهمیدم...

جان کنجکاو نگاهش کرد

دوستش:یه چیزی هست که اون واقعا دوست داره...

جان نگاهشو بهش دوخت...

.....

ییبو توی اتاق نشسته بود
از دیشب اشفته بود...یه لحظه نمیتونست فکر نکنه...

به اینکه چجوری توی اون خونه گیر افتاده...به دوستاش...به اقای شیائوی بیرحم و وحشی...به جان

اونقدر از جان متنفر بود که حتی نخواد راجبش فکر کنه اما انقدر حرکاتش عجیب بود که بدون اینکه بخواد توی فکرش نقش میبست...

در اتاق صدا خورد و باز شد

ییبو نگاهی به اون سمت انداخت و با دیدن جان روی تخت نشست

جان نگاهی به سرتاپاش انداخت و گفت:همراهم بیا

ییبو:کجا؟

جان:نشنیدی خدمتکارا چی میگن؟میگن ما فقط از ارباب جوان اطاعت میکنیم

ییبو:ولی من اونا نیستم...

جان نگاهی بهش انداخت و گفت:خیلی خب...فقط دنبالم بیا تا بفهمی

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now