part 5 🥃

71 20 18
                                    

ییبو با عجله تو راهرو راه میرفت و از دردی که توی پایین تنش میپیچید متنفر بود

حتی درست نمیتونست راه بره

یکی از دوستاش از رو به رو به سمتش اومد
لبخندش با دیدن صورت اشفته ی ییبو کمرنگ شد و پرسید:چیزی شده؟

ییبو:من امروز ازینجا میرم...برام مهم نیست اگه اونا بخوان بیان سراغم یا هرچی...ازین روانی بهتره...

دوستش:کیو میگی؟شیائوجانو؟ارومتر...بقیه ممکنه بشنون

ییبو:خب که چی؟

دوستش:فکر نمیکنم به همین راحتیا بشه ازینجا خارج شد...همه جا ازین محافظای غول پیکرن

ییبو:من میدونم چجوری باید خارج بشم...

دوستش متعجب نگاهش کرد

ییبو با صدای نسبتا ارومتری ادامه داد:وقتی تو انبار مشروبای ته حیاط رفته بودم دیده بودم که یه در دیگه هم داره...
ازون راه میرم...

دوستش:مشکلی پیش اومده؟چرا انقدر اشفته ای؟

ییبو:میخوام برم به اتاقم...حوصله ندارم...

دوستش از سر راهش کنار رفت و ییبو رد شد و رفت

.....

شب شد...

وقتی همه جا سکوت بود ییبو از اتاقش خارج شد

اون محافظ های هیکل بزرگ با دیدنش هیچ واکنشی نمیدادن انگار به اینکه میخواد فرار کنه حتی شک هم نمیکردن

ییبو به حیاط رفت و ازونجا به انبار مشروبها رفت

درست دیده بود
در کوچیکی گوشه ی انبار بود
به سمتش رفت و درشو باز کرد
به راحتی باز شد

ییبو لبخند زد...

از عمارت خارج شد و با پای پیاده شروع کرد به دویدن

مهم نبود چقدر دردش میاد مهم این بود که دیگه هیچوقت اون عوضیو نبینه...

با تمام توانش میدوید و لحظه ای استراحت نمیکرد...

گوشیشو برداشت و به یکی از دوستاش زنگ زد...

ازش پرسید میتونه چند شبو خونه ی اون بگذرونه و اونم بهش گفت که میتونه

خوشحال به سمت خونه دوستش میرفت...

خیالش راحت شده بود...

.....

جان روی تخت لم داده بود

دوتا دستاشو پشت سرش تکیه داده بود و زمزمه کرد:برو بگو اون پسره بیاد اتاقم

خدمتکار:بله ارباب جوان

جان به روبه رو خیره بود و اهنگی رو زیرلب زمزمه میکرد که خدمتکار برگشت...

جان لبخند درشتی روی لباش نشست...بازم اون پسر لجباز قرار بود جلوش ظاهر بشه

خدمتکار رنگ پریده به نظر میرسید...

THE OLD WHISKEYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang