ییبو داخل اتاقش بود
چند روزی بود که جانو ندیده بود
حوصلش سر رفته بودبه سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد
پنجره رو باز کرد و شخصی رو تو حیاط دید که داره تمرین شمشیر زنی میکنه
ییبو چینی بین ابروهاش نشست و دقت که کرد دید جانه
خندش گرفت...پس جان غیر از تفنگ بازی یه بازی دیگه هم دوست داشت...
شبیه سریالهای قدیمی با ریتم خاص و زیبایی تمرین میکرد
انگار یه مرد از قدیم اومده باشهییبو همچنان نگاهش میکرد...
انگار با دشمن فرضیش در حال مبارزه بود
اخم بزرگی روی صورتش نشسته بود و ازینور به اونور میپرید و شمشیر میکشیدحرکاتی میکرد که ییبو اصلا انتظارش رو نداشت...جوری حرفه ای بود که ییبو نمیتونست ازش چشم برداره...
حالا که حوصله ی ییبو سررفته بود بد نبود سر به سر اون بذاره
به سمت اتاق برگشت
دورو اطرافو میگشت...
باید چیزی پیدا میکرد
یه کتاب گوشه ی اتاق دید
به سمتش رفت...
دونه دونه ورق های کتابو میکند و تو دستش مچالش میکرد...
انقدر کاغذارو بهم چسبوند که یه توپ شد...
خوشبختانه کاغذ اون کتاب جنس مقوایی داشت و به اندازه ی کافی برای پرت شدن سنگین بودبه سمت پنجره رفت و با دستش اروم تا نیمه بستش...
یکی از توپ هارو به سمت جان نشونه گرفت و پرت کرد
روی زمین افتاد و ییبو اَهی گفت
دوباره نشونه گرفت و پرتش کرد
اینبار حتی جایی بهتر از نشونه گیریش خورد
دقیقا خورد تو کلش...
ییبو اوهی گفت و خندید
جان عصبی شد...
به چیزی که از روی سرش روی زمین فرود اومد نگاه کرد و ابروشو بالا داد
کی جرات همچین کاریو پیدا کرده بود؟
سرشو بالا گرفت و تک تک پنجره هارو چک کرد تا پیداش کنه
اون ماهر بود و تکون خوردن یه پرده پشت یکی از پنجره هارو با چشمهای تیزش دید
چشمهاشو ریز کرد و گوشه ی لبش بالا رفت
شمشیرو پرت کرد و به سمت ساختمون دوید
ییبو پرده رو با دستش نگه داشته بود و قهقهه میزد...
با خودش گفت:حتما فکر میکنه توهم زده هیهی
با کارش کلی کیف کرد
KAMU SEDANG MEMBACA
THE OLD WHISKEY
Romansaویسکی چه طعمی میده؟ ویسکی معمولا شیرینه...اما هرچقدر پررنگتر و قدیمی تر بشه تلخ تر میشه 🥃