part 19 🥃

54 18 17
                                    

ییبو داخل اتاقش بود

چند روزی بود که جانو ندیده بود
حوصلش سر رفته بود

به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد

پنجره رو باز کرد و شخصی رو تو حیاط دید که داره تمرین شمشیر زنی میکنه

ییبو چینی بین ابروهاش نشست و دقت که کرد دید جانه

خندش گرفت...پس جان غیر از تفنگ بازی یه بازی دیگه هم دوست داشت...

شبیه سریالهای قدیمی با ریتم خاص و زیبایی تمرین میکرد
انگار یه مرد از قدیم اومده باشه

ییبو همچنان نگاهش میکرد...

انگار با دشمن فرضیش در حال مبارزه بود
اخم بزرگی روی صورتش نشسته بود و ازینور به اونور میپرید و شمشیر میکشید

حرکاتی میکرد که ییبو اصلا انتظارش رو نداشت...جوری حرفه ای بود که ییبو نمیتونست ازش چشم برداره...

حالا که حوصله ی ییبو سررفته بود بد نبود سر به سر اون بذاره

به سمت اتاق برگشت

دورو اطرافو میگشت...

باید چیزی پیدا میکرد

یه کتاب گوشه ی اتاق دید

به سمتش رفت...

دونه دونه ورق های کتابو میکند و تو دستش مچالش میکرد...
انقدر کاغذارو بهم چسبوند که یه توپ شد...
خوشبختانه کاغذ اون کتاب جنس مقوایی داشت و به اندازه ی کافی برای پرت شدن سنگین بود

به سمت پنجره رفت و با دستش اروم تا نیمه بستش...

یکی از توپ هارو به سمت جان نشونه گرفت و پرت کرد

روی زمین افتاد و ییبو اَهی گفت

دوباره نشونه گرفت و پرتش کرد

اینبار حتی جایی بهتر از نشونه گیریش خورد

دقیقا خورد تو کلش...

ییبو اوهی گفت و خندید

جان عصبی شد...

به چیزی که از روی سرش روی زمین فرود اومد نگاه کرد و ابروشو بالا داد

کی جرات همچین کاریو پیدا کرده بود؟

سرشو بالا گرفت و تک تک پنجره هارو چک کرد تا پیداش کنه

اون ماهر بود و تکون خوردن یه پرده پشت یکی از پنجره هارو با چشمهای تیزش دید

چشمهاشو ریز کرد و گوشه ی لبش بالا رفت

شمشیرو پرت کرد و به سمت ساختمون دوید

ییبو پرده رو با دستش نگه داشته بود و قهقهه میزد...

با خودش گفت:حتما فکر میکنه توهم زده هیهی

با کارش کلی کیف کرد

THE OLD WHISKEYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang