part 17 🥃

88 18 35
                                    

ییبو با عصبانیت خوابش برده بود که نصف شب با صداهایی که میشنید از خواب پرید...

گیج پلکی زد و گوششو به صداها داد

درست میشنید
صدای داد و فریاد جان بود...

عربده میکشید و وحشت اور فریاد میزد...

ابروهای ییبو تو هم فرو رفت و اهی کشید...

پتورو بیشتر رو خودش بالا کشید...

شنیدن اون صداها ترسناک بود...

ییبو محکم پلکهاشو روی هم فشار میداد

اما گوشاش هنوز هم داد و فریاد های جانو میشنید...

کمی بعد صدای فریاد دیگه ای هم پیچید

صدایی مثل صدای چندش شیائو بود و بلند گفت:اگه میخواد خودشو بکشه بذار من اینکارو بکنم...انقدر بزنیدش تا خفه شه...

کمی بعد صدای کتک کاری هم علاوه بر اون داد و فریاد ترسناک همه جا پیچیده بود...

ییبو نمیدونست کی داره کتک میخوره و کی داره کتک میزنه...حتی نمیدونست جان دوباره چش شده...

زیر پتو خودشو پنهان کرد...

لعنت به اون عمارت...

.....

ظهر از خواب پاشد...
ازونجایی که تا صبح نتونسته بود بخوابه تا ظهر خوابیده بود

دیشب سرو صدا ها با بردن جان به اتاق مخصوصش کاملا از بین رفته بود اما ییبو بازم نتونسته بود بخوابه...فکرش درگیر بود...

به صبحانه ای که مثل همیشه براش چیده شده بود نگاه کرد

از سرجاش پاشد...

.....

تا شب تو همون اتاق موند...

با پرسیدن از خدمتکار ها فهمیده بود که جان هنوز توی اتاق مخصوصشه...

حالا که این دور و اطراف پیداش نمیشد ییبو میتونست به دیدن دوستاش بره

از اتاق خارج شد و به سمت اتاقی که دوستش اونجا بود رفت...
با باز کردن در با خوشحالی دید همشون دور هم جمع شدن

با دیدن ییبو ذوق زده دورش کردن

یه پسر به سمتش دوید و دستاشو دور ییبو پیچید...

با خنده گفت:پسر کجایی؟بالاخره اومدی پیشمون؟راستش ما هم میخوایم باهات باشیم اما میترسیدیم مزاحمت باشیم پس پیشت نمیومدیم...

ییبو:چطور میتونین مزاحمم باشین؟من فقط یکم بی حوصله بودم...

_بیا بیا بشین...

.....

تا صبح تو همون اتاق موند...

باهم بازی کردن و تا خود صبح خندیدن...

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now