part 7 🥃

77 16 14
                                    

دو روز گذشته بود

جان تو اتاق کارش نشسته بود...
داشت خنجرشو تمیز میکرد و همزمان لب زد:اون پسره چطوره؟

منشیش یا همون مشاورش که یه مرد جوان بود مودب جواب داد:حالش خوبه اما هرچقدر اصرار کردیم هیچی نمیخوره...

جان جوابشو نداد

منشیش:اما من پیشنهاد دادم یکی از دوستانش پیشش بره شاید اینطوری دست از لجبازی برداره

جان:امروز به اونجا رفتین؟

منشی:بله ارباب جوان...طبق خواستتون تمام کارها انجام شد
معامله به درستی انجام شد

جان:خوبه

از سرجاش پاشد و از اتاق رفت

.....

ییبو رو تخت نشسته بود
به پشتی تخت تکیه داده بود...

لباش خشک و متورم شده بودن

دوستش که دختر مهربونی بود کنار تخت نشسته بود و اروم با قاشق بهش غذا میداد

ییبو سرش پایین بود

دختر تابحال کلی باهاش حرف زده بود و نگران به چهرش نگاه میکرد

در باز شد

ییبو هنوز سرش پایین بود و اهمیت نداد کی اومده

دختر سرشو به سمت در برگردوند و با دیدن جان چشمهاش درشت شد...
با اینکه میترسید اما میدونست حال اینطوری ییبو همش بخاطر اون مرده پس از سر جاش بلند نشد تا تعظیم کنه...حتی بی اهمیت سرشو دوباره به سمت ییبو برگردوند

جان قدم زد و به سمت تخت ییبو اومد

با صدایی که حتی کمی توش ناراحتی و پشیمونی به نظر نمیرسید گفت:بالاخره بیدار شدی؟

ییبو با شنیدن صداش تمام تنش مور مور شد

سرشو با تنفر بلند کرد و به محض دیدنش نفسش تند شد...

با خشم و چشمهای عصبانی بهش خیره شد

جان دست به سینه ایستاده بود و به وضعیت ییبو نگاه میکرد

ییبو عصبانی لیوان اب رو برداشت و تمام ابشو به سمت جان پاشید

روی صورتش نه اما روی لباساش ریخت و خیسش کرد

جان نگاهی به خودش انداخت

ییبو اروم نشد و خود لیوان رو هم به سمت جان پرت کرد

فقط یکم از صورتش فاصله داشت
از کنارش گذشت و کمی دور تر صدای شکستنش بلند شد

دختر اروم گفت:ییبو

ییبو نگاهشو از روی جان برنمیداشت
دلش میخواست هرطور شده بهش اسیب برسونه...

جان رو به دختر گفت:پاشو

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now