تغییرات آدمها گاهی برای خودشان هم باور پذیر نیست، چه برسد به آدمی دیگر که از نزدیکترینهایشان بوده و حال حتی غریبه هم نیست.
"کیم سونگمین - ۲۳ سپتامبر"_____________________
"قسمت ششم: رسیدنی نزدیک به از دست دادن!"
کلافه از سروصدا و همهمهی اطرافش سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست.
سونگمین هیچوقت علاقهای به تجملات قصر نداشت اما هیچوقت هم نتونسته بود جلوش رو بگیره یا باهاش مخالفت کنه؛ حتی الان که تمام تکاپوی اطرافش بخاطر مراسمی بود که چند ساعت دیگه برگذار میشد. مراسم ازدواج خودش و کریستوفر.
میدونست که مرد بزرگتر هم الان وضعیت مشابهی داره و مطمئن بود که بازهم سردرد شده و حتی از سونگمین هم کلافهتر و خستهتره.
کریستوفر نه مخالفتی با تاریخ و روز اعلام نامزدیشون داشت، نه حتی با روز برگذاری مراسم ازدواجشون.
سکوت عمیق مرد برای سونگمین بیشتر از حرفها و کنایههاش سنگین بود. محروم شدن از آغوشهای کوتاه ولی گرمش، ندیدن لبخندهای دوست داشتنیاش و نشنیدن صدای خندههاش سنگینتر."شاهزاده؟"
با صدای چانیول پلکهاش رو از هم فاصله داد و نگاهی به محافظش انداخت.
"لباستون همین الان رسیده. باید امتحانش کنید تا اگر ایرادی هست قبل از مراسم برطرف بشه."
بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد. ذهنش مشغول بود و همین هم باعث میشد تا کمتر حرف بزنه و بیشتر خودش رو بین افکارش غرق کنه.
متوجه نشد کی خیاط لباس رو توی تنش برانداز کرد تا ببینه ایرادی داره یا نه! فقط وقتی به خودش اومد که پدر و مادرش وارد اتاق شدن و سونگمین متوجه شد مادرش هنوز هم دست از مخالفت کردن و تلاش برای منصرف کردنش برنداشته.
پدرش اما با دیدن لباسهای توی تنش با خوشحالی بغل گرمش رو بهش هدیه داد و مهمترین روز زندگیاش رو تبریک گفت.
مهمترین روز زندگیاش؟ به طرز مسخرهای همه چیز روی دور تند افتاده بود و سونگمین حتی خودش هم باورش نمیشد که امروز داره ازدواج میکنه. انگار نه انگار که امروز، روز ازدواجش با مرد عزیزشه.
وقتی وارد تالار مراسم شد و قامت کریستوفر رو بالای پلهها دید که منتظرش ایستاده بود توی دلش زیبایی لباسهایی که با نهایت جذابیت به تنش نشسته بودن رو تحسین کرد. مرد بزرگتر با دیدنش از پلهها پایین اومد و وقتی رو به روش ایستاد و نگاه سونگمین به صورتش افتاد، برای تار تار موهایی که روی پیشونی بلندش ریخته بود ضعف کرد.
کریستوفر به رسم مراسم ازدواج دستش رو جلو آورد و سونگمین دست پدرش رو رها کرد و قدمی جلو گذاشت. دمای متضاد پوستهاشون برای پسر کوچکتر مطبوع و لذتبخش بود اما کریستوفر از سرمای زیاد دستهای سونگمین متعجب بود!
قدمهای آروم و موقرانهی سونگمین پا به پای قدمهای بلند و محکم کریستوفر برداشته میشد و نگاهشون به هرکس و هرگوشهای از سالن بود بود الی شخصی که کنارشون ایستاده بود.
به آرومی از پله بالا رفتن و رو به روی هم دیگه ایستادن؛ بعد از سوگند ازدواج که دوبارع دست سردش میون دستهای گرم کریستوفر قرار گرفت تا حلقهی ظریف ازدواجشون رو توی انگشتش بندازه فهمید همه چیز حقیقیه و خواب نیست!
لرزش خفیف دستش حین انداختن حلقه توی انگشت کریستوفر از چشمهای مرد دور نموند و همینطور که با لبخند نگاهش میکرد دستهای یخ زدهاش رو بین دستهای خودش گرفت و بعد از این که اعلام شد حالا باید هم رو ببوسن قلب سونگمین یک ضربان رو جا انداخت. کریستوفر با یک قدم فاصلهی بینشون رو پر کرد و همینطور که یک دستش رو دور کمر سونگمین مینداخت، دست دیگهاش به آرومی روی صورتش نشست و نزدیکتر رفت. انقدر نزدیک که داغی نفسهاش پوست سرمازدهی سونگمین رو میسوزوند.
فاصلهی صورتهاشون که به آخرین حد خودش رسید انگشت مرد بزرگتر روی لبش نشست و لبهاش روی انگشت خودش قرار گرفت و فقط لمس گرمی نفسهاش لبهای پسر کوچکتر رو سوزوند. نگاه لرزون سونگمین رو چشمهای بستهاش قفل شد، حتی حاضر نبود ثانیهای سونگمین رو ببوسه و این حقیقت به قدری برای پسر کوچکتر تلخ بود که باعث شد دستش رو روی صورت کریستوفر بذاره تا عقب نره و قطره اشکی از گوشهی چشمش روی دست مرد بچکه.
کریستوفر با حس چکیدن قطرهای روی دستش پلکهای بستهاش رو از هم فاصله داد و قطرهی دیگهای که گوشهی چشم سونگمین بود رو دید. کمی از پسر کوچکتر فاصله گرفت و با انگشت شصتش اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد و این بار بدون هیچ مانعی لبهاش رو به پیشونی سونگمین چسبوند و بوسهی سبکی روش کاشت.
سونگمین نفس عمیق و لرزونی کشید و کریستوفر با دیدن حال بد پسر کوچکتر به این فکر کرد که آیا واقعا ارزشش رو داشت؟ این که سونگمین خودش رو توی همچین شرایطی گذاشته بود و خشمش رو به جون خریده بود، این که کریستوفر رو توی همچین شرایطی گذاشته بود واقعا ارزش داشت؟
ادامهی روز تا پایان مراسم به کلیشههای ناتموم خانوادهی سلطنتی گذشت. وقتی که به قصر برگشتن و به اتاقشون رسیدن بلافاصله کتش رو در آورد و دکمههای پیراهنش رو تا نیمه باز کرد و درب بالکن اتاق رو باز کرد. با همون لباس نازک از هوای سرد بیرون استقبال کرد تا کمی از التهاب وجودش بکاهه.
سونگمین که به آرومی پشت سر کریستوفر وارد اتاق شده بود وقتی دید مرد بدون کتش روی بالکن ایستاده، با نگرانی نگاهش کرد. اگر سرما میخورد چی؟
بوی گلهای تازهی توی اتاق با باد خنکی که از بیرون میاومد بیشتر توی فضا میپیچید و سونگمین در سکوت سمت کمد لباسها رفت و بدون توجه به لباسهای ابریشمی که روی تخت خواب بود تیشرت و شلوار راحتی برای مرد بیرون آورد و کنار حولهای که پشت در حمام قرار داشت گذاشت. لباسهای خودش رو هم برداشت و بدون این که دوش بگیره فقط عوضشون کرد و سمت تخت خواب رفت و به آرومی زیر لحاف خزید.
خسته بود. فشارهایی که امروز از هر سمت و سویی سمتش روونه شده بود تمام انرژیاش رو بیرون کشیده بود و حتی باز نگه داشتن چشمهاش هم غیر ممکن به نظر میاومد. پلکهاش رو روی هم گذاشت و حتی نتونست نسبت به صدای فندک و بوی ضعیف سیگاری که توی اتاق پیچید واکنشی نشون بده.

YOU ARE READING
Thantophobia
Fanfiction"وقتی دلم برای خندههات لرزید و چشمهات تبدیل شد به نقطه ضعفم، نمیدونستم نبود گرمای اون لبخندها و تیغهی تیز خشم توی چشمهات یه روزی نفسم رو میبرن." 𖤛 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻: THANTOPHOBIA 𖤛 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Chanmin, Binsung 𖤛 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Angst, Romance, R...