عشق؟ حتی نمیتونم ازت متنفر باشم! احساساتم خونریزی میکنن و از زخمهای قلبم بیرون میریزن و من حالا خالی از هر حسیام.
"کریستوفر بنگ - ۲۹ اکتبر"__________________________
قسمت دوازدهم: "حضورت هر چند تلخ اما امنه."
به آرومی مرد رو روی تخت خوابوند و نفس عمیقی کشید. جابجایی کریستوفری که از مستی بیهوش شده بود و تمام وزنش روی بدن ظریف سونگمین افتاده بود اصلا کار راحتی نبود.
نگاهی به چهرهی غرق در خوابش انداخت و اخم روی صورتش باعث شد لبخند تلخی روی لبهای پسر کوچکتر بشینه. لحاف رو روی تن همسرش مرتب کرد و همونجا پایین تخت نشست. دست تبدارش رو میون دستهای سرد خودش گرفت و سرش رو روی بازوی خودش گذاشت، نگاه خیرهاش روی صورت مرد میچرخید و تک به تک جزئیاتی که از حفظ بود رو دوباره مرور میکرد.
حسرت کاشتن بوسهای کوتاه روی لبهای برجستهی کریستوفر توی دلش میجوشید اما کاری جز تماشا کردن ازش برنمیاومد. تا همینجا مرزهای مرد بزرگتر رو شکسته بود و نمیتونست و نمیخواست بیشتر از این خط قرمزهاش رو رد کنه. چشمهاش رو با درد بست و قفل انگشتهاش رو بین انگشتهای داغ کریستوفر محکمتر کرد.نفهمید چقدر گذشته که خوابش برده اما با صدای زمزمههای نامفهومی از خواب پرید و نگاهش به چهرهی درهم و اخم پررنگ بین ابروهای همسرش افتاد.
دونههای ریز و درشت عرق رو پیشونیاش خودنمایی میکردن و حرارت دستهاش بیشتر از حد معمول به نظر میرسید. از جا بلند شد و کنارش روی تخت نشست. دستش رو روی پیشونیاش گذاشت و داغی بیش از حدش باعث شد چشمهاش نگرانی رو فریاد بزنن.
آب دهانش رو به سختی پایین فرستاد و از روی تخت بلند شد. وارد آشپزخونه شد و کیسهی یخ، ظرف آب ولرم و حولهی تمیزی برداشت و به اتاق برگشت.
زمزمههای نامفهوم مرد روی تخت ادامه داشت و سونگمین نگران از بدحالیاش کنارش نشست و حوله رو نمدار کرد. گردنش و دستهاش رو با حوله خیس کرد و حولهی نمدار و روی پیشونیاش گذاشت.
خواست به آشپزخونه برگرده و دنبال قرص یا شربت تببر بگرده که مچ دستش توسط کریستوفر اسیر شد و زیر لب اسم مادرش رو زمزمه کرد.
سونگمین نگاه مات و مبهوتش رو به قطره اشکی که از گوشهی چشم مرد پایین چکید دوخت و بغض نشسته گوشهی گلوش رو نادیده گرفت.
دست مرد رو محکم بین دستهای خودش گرفت و کیسهی یخ رو روی حوله گذاشت. زمزمهی کریستوفر این بار بلندتر بود و سونگمین به سختی جلوی شکستن بغضش رو گرفت."مامان!... ما... مان!"
صداش پر از درد و خواهش بود و همین قلب سونگمین رو به آتیش میکشید. هنوز یادش نرفته بود، روزی که کریستوفر از خانوادهاش گفت. خانوادهای که توی ده سالگی، به خاطر آتشسوزی از دستشون داده بود. پسر بچهی ده سالهای که شاهد سوختن خونهاشون بین شعلههای آتیش بود و وقتی توی بیمارستان به هوش اومده بود خبر فوت پدر، مادر، خواهر و برادر کوچکترش رو گرفته بود.
سونگمین به خوبی به یاد داشت کریستوفر چطور حین تعریف کردن این اتفاق دچار حملهی عصبی شده و بعد تمام شب رو کابوس دیده بود. حتی به خاطر سپرده بود کمخوابیهای همسرش به خاطرکابوسهای گاه و بیگاهی که هنوز بعد از بیست و چهار سال دست از سرش برنداشته.

KAMU SEDANG MEMBACA
Thantophobia
Fiksi Penggemar"وقتی دلم برای خندههات لرزید و چشمهات تبدیل شد به نقطه ضعفم، نمیدونستم نبود گرمای اون لبخندها و تیغهی تیز خشم توی چشمهات یه روزی نفسم رو میبرن." 𖤛 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻: THANTOPHOBIA 𖤛 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Chanmin, Binsung 𖤛 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Angst, Romance, R...