"قسمت چهارم: اولین بوسه؟"
دربهای بزرگ قصر باز شدن و صدای همهمهی مردم واضحتر به گوش رسید و دست سونگمین دور بازوی کریستوفر قفل شد. لبخندی که روی صورت جفتشون نششته بود اونهارو به عنوان زوجی که از بهم رسیدنشون خوشحال بودن به تصور میکشید. انگار نه انگار که دقایقی قبل رو در حال بحث و مشاجره بودن!
اولین قدمی که بیرون گذاشتن صدای دوربین خبرنگارها و عکاسها رو به نهایت خودش رسوند. نور فلشها چشم کریستوفر رو میزد و حالش رو از چیزی که بود بدتر میکرد.
به پایین پلهها که رسیدن، سیل سوالات به سمتشون سرازیر شد."شاهزاده... میتونم بدونم چند وقته باهم هستین؟"
"چه مدت از شروع رابطهتون میگذره؟"
"چی شد که ازهم خوشتون اومد و چنین تصمیمی گرفتید؟"
اولین میکروفون سمت کریستوفر گرفته شد و صدای دختر جوونی که خبرنگار یکی از شبکههای اصلی بود به گوش رسید.
"ولیعهد رو به عنوان پارتنرتون چطور توصیف میکنید؟"
با پرسیدن این سوال سکوت نسبی برقرار شد و همه منتظر جواب مرد بودن.
کریستوفر نیم نگاهی به صورت سونگمین انداخت و انگشتهاش رو نوازشوار پشت دستش کشید و صدای فلش دوربینها با همین حرکت کوچیک دوباره اوج گرفت."کلمهای رو پیدا نمیکنم که قادر به توصیف کردنش باشه! کار اون سر و کله زدن با کلمات و جملات مختلفه اما وقتی قراره در وصف خودش چیزی گفته بشه، کلمات زیادی پوچ و حقیر میشن."
بغض به گلوی سونگمین چنگ انداخت و چشمهای سرشار از غمش رو به صورت کریستوفر دوخت. لبخند عمیقی که روی صورتش بود تضاد عجیبی با برق اشک توی چشمهاش داشت.
بعد از جواب دادن به تعداد محدودی از سوالات سمت ماشینی رفتن که منتظرشون بود. وقتی داخل ماشین نشستن لبخند از روی صورتهاشون پاک شد. سونگمین سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست؛ کریستوفر هم نگاهش رو به هوای ابری بیرون دوخت.امشب هوا سرد بود و پسر کوچکتر لباس گرمی همراهش نداشت.
سری تکون داد و به خودش تشر زد تا اهمیت نده!
تصویر چشمهای سونگمین توی سرش نقش بست و نیم نگاهی به چهرهی آرومش انداخت. چرا اینطور هر دوشون رو به بند کشیده بود؟توی طول مسیر سکوت سنگینی ماشین رو در برگرفته بود و به محض رسیدن به تالار سلطنتی، هیاهوی بیرون باعث شد مرد بزرگتر آه کلافهای بکشه و به این فکر کنه که کاش میتونست همین الان به خونهاش برگرده.
در ماشین توسط دورمن تالار باز شد و سونگمین اول پیاده شد.
کریستوفر نفس عمیقی کشید و لبخندی روی چهرهاش نشوند و بعد پیاده شد. سمت سونگمین قدم برداشت و بازوش رو جلوش گرفت و دست پسر کوچکتر دور بازوش حلقه شد و کریستوفر میتونست سرمای دستش رو حتی از روی آستین کتش حس کنه.
دربهای تالار باز شدن و زوج اصلی اون شب همراه هم وارد شدن. نگاههای خیرهای که روشون بود گاهی پر از تحسین بود، گاهی هم پر از حسادت یا حتی نفرت.

YOU ARE READING
Thantophobia
Fanfiction"وقتی دلم برای خندههات لرزید و چشمهات تبدیل شد به نقطه ضعفم، نمیدونستم نبود گرمای اون لبخندها و تیغهی تیز خشم توی چشمهات یه روزی نفسم رو میبرن." 𖤛 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻: THANTOPHOBIA 𖤛 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Chanmin, Binsung 𖤛 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Angst, Romance, R...