• Chapter 08

357 49 80
                                    

به خودم آمدم و دیدم تمام من شدی.
و چه دردناک بود باختن تمامم در حالی که حتی برق چشمانت هم برای من نبود.
"کیم سونگمین - ۲ نوامبر"

__________________________

"قسمت هشتم: با وجود داشتنت بازهم می‌تونم از دستت بدم!"

علارغم علاقه‌‌ی سونگمین به موندن، مجبور شده بودن یک روز زودتر هم برگردن. مشکلات سیاسی پیش اومده بین ژاپن و کره رو به افزایش بود و جلسات و نشست‌هایی که صورت می‌گرفت به حضور ولیعهد نیاز داشت. سونگمین خوشحال بود ولی ناراحت هم بود. خوشحال از این که حداقل سفر کوتاهشون همراه دعوا و بحث نبود؛ ناراحت از این که خیلی زود اون آرامش رو از دست داد و دوباره به تنش‌های قصر برگشته بود.
ساعت نزدیک نه شب بود و کارهای امروزش بالاخره تموم شده بود. ماشین که توی پارکینگ قصر ایستاد نگاهش به ماشین کریستوفر افتاد و یادش اومد که بخاطر حضور خاله و خانواده‌ی خاله‌اش امشب قصر هم شلوغ بود و حتی نمی‌تونست کمی استراحت کنه. نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و از ماشین پیاده شد. بدون این که کتش رو بپوشه قدم‌هاش رو سمت باغ برداشت و خطاب به چانیول گفت:

"می‌خوام یکم تنها باشم."

و به راهش ادامه داد. سوز سرمای زمستون تنش رو لرزوند ولی اهمیتی نداد و نفس عمیقی کشید تا هوای تازه رو به ریه‌هاش بفرسته. با پیچیدن رایحه‌ای آشنا نگاهش رو به اطراف چرخوند و کریستوفر رو دید.
همسرش هم مثل خودش از شلوغی دل خوشی نداشت و این که برای خلوت با خودش و سیگار کشیدن به باغ اومده بود مسئله‌ی عجیبی نبود. با فاصله کنارش ایستاد و با صدای آرومی حضورش رو اعلام کرد.

"امیدوارم مزاحم خلوتت نشده باشم."

مرد کنارش پک عمیقی از سیگارش گرفت و نیم نگاهی به پسر کوچک‌تر انداخت. لرز ضعیف تنش رو توی همون نگاه کوتاه فهمید و اخم ظریفی بین ابروهاش نشست. هیچوقت، هیچکس حتی خود سونگمین اهمیتی به حساسیت زیادی که به سرما داشت نمی‌داد.

"بهتره زودتر برگردی داخل تا دوباره سرما نخوردی. من پرستار خوبی نیستم شاهزاده."

لبخند کمرنگی روی لب‌های سونگمین نشست. تنها کسی که همیشه به لباس‌های تنش توی سرمای هوا اهمیت می‌داد مرد کنارش بود.

"از سروصدا خسته شدم. برای همین ترجیح دادم یکم توی باغ قدم بزنم و بعد برم داخل."

کریستوفر سیگارش رو خاموش کرد و بی‌هیچ حرفی کت چرمش رو درآورد و روی شونه‌های سونگمین انداخت. گرمای تن خودش روی لباس باقی مونده بود و همین باعث شد سونگمین لبه‌های کت رو به هم نزدیک‌تر کنه و بدنش رو جمع کنه.
دست کریستوفر که دور کمرش نشست تکون ریزی خورد و مرد بزرگ‌تر جایی درست زیر گوشش، طوری که نفس‌هاش گردن سونگمین رو لمس می‌کرد زمزمه کرد.

ThantophobiaМесто, где живут истории. Откройте их для себя