رنج آدمی را از پا میاندازد. گویی غم ذره ذره، سلول به سلول در وجودت نفوذ میکند. درد، آرام آرام جانت را بیرون میکشد و تا وقتی دیوارههای وجودت خاکستر نشود این آتش آرام نمیگیرد.
"کریستوفر بنگ - ۳۰ اکتبر"__________________________
قسمت چهاردهم: "تو برام عزیزی و خشم به همون اندازه چشمهام رو کور کرد!"
"همه چیز آمادهست سرورم. فقط باید سوار هلیکوپتر بشیم و راه بیوفتیم. فاصله زمانیمون تا کشتیای که فرمانده جانگ داخلش حضور دارن ۵۵ دقیقهست و کشتیهای ژاپن تا مرزهای ما ۹۰ دقیقه فاصله دارن."
چانیول گزارش کامل شرایط رو برای ولیعهد شرح داد و سونگمین خواست چیزی بگه که صدای کریستوفر از پشت سرش متوقفش کرد.
"سونگمین؟"
قدمهای بلندش متوقف شدن و سرجاش ایستاد. تپشهای قلبش تا حلقش بالا اومدن و فاصلهای تا بالا آوردن قلبش نداشت. بعد از بحث شدیدی که باهم داشتن دیگه مرد بزرگتر رو ندیده بود، تا همین لحظه که صدای محکمش رو از پشت سرش شنیده بود.
نفس عمیقی کشید و با چهرهای که سعی داشت خنثی و آروم نگهش داره سمت کریستوفر چرخید. قدمهای بلند همسرش فاصلهی بینشون رو به صفر رسوند و درست مقابلش ایستاد. نگاه سونگمین ازش جدا نمیشد و البته که نمیتونست جای دیگهای رو نگاه کنه! نه تا وقتی که کریستوفر با یه کت بلند چرم و دستکشهای چرمش جلوش ایستاده بود و با نگاهش سر تا پاش رو برانداز میکرد."حتما باید خودت بری؟"
با صدای مرد به خودش اومد و بیخیال دقت کردن به جزئیات همسرش شد. نگاهش رو به صورت کریستوفر دوخت و جملهاش رو دوباره توی ذهنش مرور کرد. توهم زده بود یا واقعا مردمک چشمهای کریستوفر میلرزید و نگران بود؟
"باید برم."
روی کلمهی "باید" تاکید و همسرش چشمهاش رو بست و نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد.
"پس... مراقب خودت باش مین."
با صدای نسبتا گرفتهای گفت و پلکهاش رو از هم فاصله داد. نگاهی به پسر کوچکتر که با اون لباسها هیچ شباهتی به سونگمینی که میشناخت نداشت انداخت. ولیعهد سری تکون داد و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشوند. به سختی بهش پشت کرد و قدمهاش رو سمت پلههایی که به هلی پد منتهی میشدن برداشت. "مین" گفتن کریستوفر توی سرش زنگ میخورد و پسر کوچکتر یادش رفته بود آخرین بار کی اینطور صدا زده شده!
...
از هلی کوپتر پایین اومد و نگاهی به اطراف انداخت. قبل از این که روی عرشه کشتی فرود بیان به راحتی کشتیهای ژاپن رو دیده بود که تا چه حد به مرزهای آبیشون نزدیک شدن.
نفس عمیقی کشید و سمت فرمانده جانگ رفت. روبهروش ایستاد و بعد از این که تمام افراد حاضر در کشتی احترام نظامی گذاشتن متقابلا همینکار رو انجام داد و نگاه جدیاش رو به فرماندهاش دوخت.

YOU ARE READING
Thantophobia
Fanfiction"وقتی دلم برای خندههات لرزید و چشمهات تبدیل شد به نقطه ضعفم، نمیدونستم نبود گرمای اون لبخندها و تیغهی تیز خشم توی چشمهات یه روزی نفسم رو میبرن." 𖤛 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻: THANTOPHOBIA 𖤛 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Chanmin, Binsung 𖤛 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Angst, Romance, R...