هزاران صفحه برایت نوشتم اما به اندازهی یک خط هم برای من نبودی.
"کیم سونگمین - ۲۷ سپتامبر"_____________________
قسمت هفتم: "آرامش قبل از طوفان."
سونگمین حس میکرد قراره به جای تمام وعدههای نخوردهی این چند روزش جوارح داخلیاش رو بالا بیاره. معدهاش تیر میکشید و اسید معدهاش راه گلوش میسوزوند و پسر کوچکتر فقط میتونست با تمام وجود عوق بزنه.
کریستوفر با نگاه نگرانش به در نیمه باز سرویس خیره شده بود اما جنگی که درونش بر پا بود اجازهی انجام دادن هرکاری رو ازش گرفته بود. چنگی به موهاش زد و کلافه دستی به صورتش کشید که در سرویس باز شد و سونگمین با صورتی نمدار و رنگ پریده به چهارچوب تکیه داد. نگاه بیحالش روی قامت مردی که حالا داشت نگاهش میکرد قفل شد."می شه... فقط یک بار دیگه... مثل وقتهایی که مسابقات رو میبردم بغلم کنی؟"
صدای گرفتهاش چیزی نبود که کریستوفر رو متعجب کنه. با وجود شرایط چند دقیقهی پیشش این که گلوش آسیب دیده باشه غیرمنتظره نبود! قبل از این که مرد بزرگتر بتونه واکنشی نشون بده یا جوابی بهش بده تکیهاش رو از چهارچوب در گرفت و قدمی جلو گذاشت. بدنش انقدر بیحال بود که زیر زانوهاش خالی شد. فاصلهای تا زمین خوردن نداشت که دستهای کریستوفر دور کمرش حلقه شد و به سینهی خودش چسبوندش.
سونگمین با قرار گرفتن توی آغوش مرد پلکهاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. رایحههای تلخ هیچوقت سلیقهاش نبودن اما چطور انقدر بوی عطرش رو دوست داشت؟"بغل کردنت و بوی تنت قبلا بهم حس خوبی میداد، اما الان انگار به قلب خودم خنجر میکشم."
صدای آرومش زیر گوشش پیچید و بغض به گلوی زخمیاش چنگ انداخت. خودش رو کمی عقب کشید و مرد بزرگتر با نگاه گرفتهای دنبالش کرد.
سونگمین بدون هیچ حرفی سمت تخت رفت و زیر لحاف خزید. حتی انرژی برای عوض کردن لباسهاش نداشت پس چشمهاش رو بست تا کمی بخوابه دردی که هنوز هم توی معدهاش میپیچید رو نادیده بگیره.
کمکم پلکهاش سنگین شد و نفهمید که نگاه سنگین کریستوفر مثل تمام شبهای گذشته تا نیمه شب روش میچرخه؛ درست تا قبل از این که خوابش بگیره.صبح روز بعد کریستوفر زودتر بیدار شد. از چانیول شمارهی دکتر سونگمین رو گرفت و بعد از این که بهش توضیح داده بود دیشب چه اتفاقی افتاده کارهایی که گفته بود رو انجام داده بود. اول از همه به چانیول گفته بود تا قرصی که سونگمین باید بخوره رو بگیره و بعد هم صبحانه سبکی سفارش داده بود تا همینجا توی اتاق صبحانهشون رو بخورن. تا اینجا حرفهای زیادی از ملکه شنیده بود و بعد از اتفاق دیشب مطمئن شده بود که مادر سونگمین هیچجوره قرار نیست ازدواجشون رو بپذیره. اگر پسر کوچکتر مریض احوال به قصر برمیگشت راه رو برای اون زن هموارتر میکرد و آزار و اذیت بیشتری رو برای خودشون میخرید. درسته که میلی به ادامه دادن این ازدواج نداشت اما اگر نمیخواست اینجوری تمومش کنه.
صدای زنگ در اتاق که بلند شد سونگمین کمی توی جاش تکون خورد، سفارش صبحانهشون رسیده بود. کریستوفر در رو باز کرد و بعد از تحویل گرفتن غذا داخل اتاق برگشت که با قیافهی خوابالود و بهم ریختهی سونگمین مواجه شد.
این اولین باری بود که سونگمین رو بعد از بیدار شدن انقدر شلخته میدید. شاید هم بخاطر این بود که اولین باری بود که زودتر بیدار شده بود.
خندهاش رو قورت داد و سینی بزرگی که دستش بود رو روی میز گوشهی اتاق گذاشت. پسر کوچکتر بعد از چند دقیقه از سرویس بهداشتی بیرون اومد و صبح بخیر ضعیفی گفت.

CZYTASZ
Thantophobia
Fanfiction"وقتی دلم برای خندههات لرزید و چشمهات تبدیل شد به نقطه ضعفم، نمیدونستم نبود گرمای اون لبخندها و تیغهی تیز خشم توی چشمهات یه روزی نفسم رو میبرن." 𖤛 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻: THANTOPHOBIA 𖤛 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Chanmin, Binsung 𖤛 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Angst, Romance, R...