⭕️Part _1 ⭕️

92 9 9
                                    

مثل همیشه با سر درد بدی از خواب بیدار شد ، همیشه براش جای سوال بود که این حجم از سر  درد رو مغزش چه شکلی میتونست تحمل کنه ؟!
سر دردی که با  هیچ کوفت و زهرماری خوب نمیشد و دست به دامن خواب میشد تا چاره ای برای این درد بشه که خوب اون هم قطع به یقین با این کابوسای لعنتی که میدید کنسل میشد ! .

چشم هاشو روی هم فشار داد و در حالی که پیشونی دردناکشو با دستاهاش   ماساژ داد و زنگ کنار پاتختی را فشار داد . بعد از چند دقیقه تقه ای به در خورد و یونگی با گرفتن اجازه وارد اتاق شد .
تهیونگ که تا اون لحظه چشماش بسته بود بازش کرد و به سمت یونگی برگشت .
یونگی سری تکون داد و با نیش و کنایه شروع به حرف زدن کرد .
_صبح عالی بخیر باشه جناب ، خبر از ساعت دارید ؟! 

تهیونگ چشم غره ای رفت و با غرغر روشو برگردوند :
_چرت و‌پرت بیخود نگو یونگی سرم داره منفجر میشه ، امروز داستان چیه باید چیکار کنیم ؟
یونگی بدون توجه و نگاهی رفت سمت کاناپه ای که توی اتاق بود و لم داد .
از داخل گوشی  لیست کارهای روزشون رو چک میکرد همچنان بدون توجه به تهیونگ شکلاتی از جیبش بیرون اورد و مشغول باز کردنش شد و تمام تمرکزش رو به سمت همون شکلات هدایت کرد و خیلی اروم زمزمه کرد :
_" امروز کار خاصی برای انجام دادن نیست فقط باید بریم یسری چیزا رو چک کنیم "
تهیونگ بلند شد تا دوش بگیره که یونگی با صدای بلندتری بهش گفت :
_ رییس میخواد امروز ببینت .
تهیونگ سری تکون داد و خواست ساده از کنار حرفای یونگی بگذره که گفت :
" گفته واجبه حتما باید بری ببینیش "
  باشه بلندی گفت به یونگی نگاه چپکی  انداخت .

_انقد مغز منو سر صبح نخور یونگی ب اندازه کافی روزم فاکی شروع میشه .

یونگی با چشمای ریز شده و نگاهی از بالا و تا پایین تهیونگ رصد کرد و همونطور که  در حال شکلات خوردن بود نیشخندی زد
_ "اه کامان مَن تو هر روزتو فاکی شروع میکنی تقصیر من ننداز !"
تهیونگ بدون جواب دادنش بهش راهی حموم شد چون میدونست اگر تا خود شب هم با اون مرد بشینه و کل کل کنه هرگز کم نمیاره و همیشه حرفی برای گفتن داره . با همه ی این حرفا اون رفیق دوس داشتنی خودش بود و همینطور دست راست مورد اعتمادش !
یونگی همراه روزهای تاریکش توی کوچه پس کوچه های این شهر بود  اون بارها تیهونگ از جهنم زندگیش نجات داد و میشد گفت تنها فرد زندگیش بود که باعث میشد گاهی احساس " زنده بودن " کنه .

دوش سریعی گرفت و از حموم بیرون اومد که دید یونگی روی کاناپه خوابش برد .
با یه نگاه وات د فاکی بهش خیره شد .
گاهی احساس میکرد یونگی هیونگش واقعا انسان نیست و توی بدنش یک خرس قطبی به طور مخفی داره زندگی میکنه ، وگرنه این حجم از علاقه به خوابیدن توی انسان عادی نبود ، اصلا شرایط برای این مرد شوخی محض بود چون اون توانایی اینو داشت حتی روی سنگم بخوابه !!
بعد از اینکه موهاشو رو با حوله کوچیک داخل دستش خشک کرد اون رو سمت یونگی پرت کرد
_ یاااا .. بیدار شو مرد .
یونگی با کلافگی چشماشو باز کرد و گفت "
_ "بله . منم  تا لنگ ظهر بخوابم الان اینجوری ترگل و ورگل بودم دیگه بییی .مگه نه ؟! "
_ خودتم میدونی من شبا مثل سگ دارم جون میدم تابتونم یکم بخوابم در ضمن این بیبی فاکینگی از دهنت بنداز یونگ تا یکی از تیرای لعنتیمو تو اون مغزت خالی نکردم .
_اوه چه خشن بیبی ...

و بعد در حالی که داشت خندشو رو کنترل میکرد حوله رو گوشه اتاق پرت کرد و تهیونگ بدون توجه به حضور یونگی بهش پشت کرد و لباسایی که برداشته بود رو پوشید .
یونگی همزمان که داشت هماهنگی های لازم رو انجام میداد بهش نگاهی انداخت
_چیزی میخوری یا نه ؟
_فقط یدونه قهوه تلخ چیز دیگه ای نمیخوام

سری تکون داد دکمه پاتختی فشار داد .
بعد از گذشت چند دقیقه که تهیونگ در حال بستن دکمه های پیراهنش بود خدمتکار با گرفتن اجازه وارد اتاق شد که بلافاصله بعد از ورود متوجه شد تهیونگ در حال بستن دکمه لباسش هست . نگاهی سریعی بهش انداخت و سرشو پایین انداخت گفت :
_ " چیزی نیاز دارید ؟ "
تهیونگ که بستن دکمه هاش همون لحظه تموم شده بود  متوجه نگاه های زیر زیرکی دختر شد اروم نزدیکش رفت . یونگی با سر بهش اشاره داد تا کار احمقانه ای انجام نده ؛  ولی خوب اون کیم تهیونگ بود و زیاد به این مسائل این چنینی توجه نمیکرد .
یونگی اومد تا سریع چیزهایی که میخواستن بهش بگه تا اون دختر نجات بده که تهیونگ با دست بهش اشاره کرد و اجاز نداد چیزی بگه وقتی کامل نزدیک دختر شد چونشو  گرفت ، سرشو بلند کرد تو چشماش زل زد ؛ 
_منظره جالبی برای دید زدن بود ک هی چشات بالا پایین میشد ؟

و بیشتر چونه  دختر رو فشار داد ،
حتی اسمش رو هم نمیدونست ولی از طرز نگاه کردنش خوشش نیومده بود و خوب  این دلیل از نظر خودش منطقی بود تا توبیخش کنه پس اهمیتی نداد !
دختر با تته پتته خواست جوابشو بده :
_م-من من فقط داشتم ک-که ....
_داشتی که چی ؟ جون بکن !
دختر بیشتر از قبل توی خودش جمع شد و با همون ترس و لرز سعی کرد جملشو کامل کنه .
_من فقط اومدم که سفارشتون رو ب-بگیرم ، باور کنید قصد دیگه ای نداشتم ..

تهیونگ چونشو بیشتر فشار داد و به عقب هولش داد .
نگاه بیحسش رو بهش انداخت ک باعث ترس بیشتر دختر شد
_من یدونه قهوه تلخ میخوام و ..
برگشت سمت یونگی ک اونم با گفتن :
_" منم همینطور"
جوابشو داد
دخترک خواست از اتاق خارج بشه که تهیونگ با صدای بلندی بهش گفت :
_"دیگه اتاق خودم نبینمت دفعه دیگه قول نمیدم انقد مهربون باهات رفتار کنم ".
دختر سری تکون داد  و سریع از اتاق خارج شد .
بعد از رفتنش یونگی با نگاه حق ب جانبی نگاهش کرد
_چته یونگی ؟
_باز امروز هار شدی ؟
_باور کن من هر روز هارم
و با مکث ریزی دوباره ادامه دهد
_حالم از نگاهش بهم خورد !

بعد از  چند دقیقه که گذشت مشغول به برداشتن وسایل مورد نیازش بود و وقتی به کشوی مورد علاقش رسید بازش کرد و هومی زیر لب کشید .
_امروز کدوم بردارم ینی ؟

دستی روی اسلحه های مورد علاقش کشید، اونا رو با بیشترین حساسیت به دست افراد خاصی سپرده بود تا سفارشی براش درست کنن برای همین علاقه خاصی بهشون داشت .
با وسواس هر روز یکی از اون ها رو انتخاب میکرد .  رولور ، کلت ، پارابلوم ، براویننگ ، والتر و ...‌ همشون به صورت ردیف قرار گرفته بودن و به قشنگترین حالت ممکن خودنمایی میکردن .
تهوینگ والتر رو برداشت . با وسواس خاصی پشت کمرش قرار داد و به سمت یونگی برگشت خواست چیزی  بگه که تقه ای به در خورد و خدمتکار دیگه ای با  سینی قهوه وارد شد .
بعد از رفتن خدمتکار تهیونگ و یونگی مشغول خوردن قهوه شدن
_یونگی باید کجا بریم ؟
_دو تا بار رسیده چک شدن ولی باید چک نهایی انجام بشه تا بدیم دست مشتری
تهیونگ سری تکون داد که یونگی ادامه داد
_ باید ی سر بریم به رستوران برای یسری تغییرات نیاز به امضای نهایی خودته .
بعد از گفتگوی کوتاهشون  هر دو  از اتاق بیرون اومدن و از پله ها به سمت پایین حرکت کردن ، بعد از رسیدن به ورودی دَر توسط مرد درشت هیکلی باز شد و بعد یونگی در ماشین  براش باز کرد.
بعد از جا گرفتن تهیونگ روی صندلی عقب ، یونگی روی صندلی جلو نشست .راننده  مکان مورد نظرشون پرسید و بعد از گرفتن جواب شروع به حرکت کرد و طی مسیر یونگی مشغول به توضیح در مورد جزئیات کارهای امروزشون شد .

WOUND || VKOOKWhere stories live. Discover now