به سمتش رفت و از سرویس کنار مشغول شستن دست هاش شد ، سرش پایین بود که زمزمه کرد :
_ من خوشم اومد !
جونگکوک که به همون حالت کنارش بود بعد از شنیدن حرف تهیونگ تعجب کرد و یکی از ابروهاش به سمت بالا متمایل شد
_ چی ؟!
_استایلتو میگم ، مورد علاقمه
دوسش دارم ...جونگکوک خنده بی صدایی کرد که باعث نمایان شدن دندون های خرگوشیش شد
_ فک نمیکردم این سبکا مورد پسندت باشه !
تهیونگ تکیه اش روی سنگ سرویس بهداشتی بود اما صورتش به سمت جونگکوک بود نگاه خیره اش روی لبخند پسر بود اون لب های کوچیک دوس داشتنی داشت که کنار اون دندون ها ترکیب بامزه ای ایجاد کرده بود تهیونگ به خودش اومد و متوجه شد که محو لب های پسر شده و نگاه خیره اش باعث گلگون تر شدن گونه های پسر مقابل شده زبونش رو روی لب های پایینش کشید و گفت :
_ بهم میاد سبک مورد علاقم چجوری باشه پس ؟
_اوم راستش بیشتر فک میکردم علاقمند به مدلای بابا بزرگی باشی تا ی استایل پر اکسسوری ..
_ خوب این نشون میده که نباید کسیو از ظاهرش قضاوت کنیجونگکوک که لبخندش با این حرف پسر به سرعت محو شد و نفس عمیقی کشید که عطر سرد تهیونگ رو بیشتر استشمام کرد
_ ترجیح میدم کسیو قضاوت نکنم و هرکسی با رفتار و برخوردی که داره به خودش ارزش بده .
جونگکوک بعد از گفتن جملش بدون توجه به تهیونگ از کنارش رد شد و از سرویس بهداشتی خارج شد .
تهیونگ که از جواب پسر خوشش اومده بود زیر لب "جالبه " زمزمه کرد و بعد از خشک کردن دست هاش به سرعت به دنبال جونگکوک رفت چون اون نیاز داشت بیشتر با پسر برخورد داشته باشه و تهیونگ میخواست تمام تلاشش رو برای این موضوع انجام بده .
بین مسیر جونگکوک راهش رو کج کرد و با گرفتن لیوان شرابی از پیش خدمت خودش رو مشغول نشون داد ، با فاصله زمانی بسیار کمی تهیونگ به جونگکوک رسید و نگاه مستقیمش رو به پسر مقابل داد که سر تا سر بدنش نگاه شده بود و به میز رو به رو خیره بود .
تهیونگ مشغول برسی کردن پسر برای هزارمین بار بود جوری ک احساس میکرد نمیتونست کنترلی روی چشم هاش داشته باشه وقتی کنار این پسر بود و به چشمای گرد و درخشانش نگاه میکرد در واقع احساس ناراحتی توی اعماق قلبش ایجاد میشد و با خودش فکر میکرد که میتونست خودش هم مثل اون سر زنده و بیخیال باشه توی افکارش پرت شده بود که جونگکوک به سمتش برگشت و وقتی نگاهشون به هم گره خورد تهیونگ میتونست قسم بخوره که داخل چشم های جونگکوک ستاره ها در حال درخشش بودن .
_ چیزی میخوای ؟
جونگکوک پرسید و دوباره نگاهش رو به میز مقابل داد .
_ نه ، چیزی نمیخوام .
نمیخوای بیایی پیش بقیه ؟
_ چرا میام ، تو زودتر برو من یکاری دارم .
تهیونگ که حالا کنجکاو تر شده بود اخم ریزی کرد و نگاه جدیش رو به پسر مقابل داد
_ چیکار ؟!
جونگکوک کلافه دستی داخل موهاش کشید و پوف کلافه ای گفت و نگاه خیره اش رو به تهیونگ داد نمیفهمید که چرا اون پسر یکسره سوال میپرسید و پی کارش نمیرفت تا راحت بتونه روی چیزهایی که میشنوه تمرکز کنه !
_ مگه باید برات توضیح بدم !
راهتو بکش برو خوب ...
و بعد از گفتن جملش به سمت میزی رفت و روی یکی از صندلی هاش نشست میدونست که متعلق به اون نیست ولی باید میفهمید که اقای جیمز و کریستین در مورد چه محموله جواهراتی صحبت میکردن که جونگکوک از اون بیخبر بود !
با قرار گرفتن روی صندلی متوجه شد تهیونگ هم به دنبالش اومده و دستش رو گرفت تا بلندش کنه و به سمت خودش متمایلش کرد وهمزمان با فکی که از روی حرص بهم فشرده میشد و رگ هایی که کمی بیرون زده بودن زمزمه کرد :
_ چطور جرات ....
اما جملش تموم نشده بود که جونگکوک بازوش رو از دستش بیرون کشید وبهش غرید
_ اگر قرار پیش من بمونی بهتر صداتو بِبُری چون نیاز دارم صدای کسیو نشنوم
تهیونگ خواست بازم جوابشو بده که جونگکوک انگشت اشارش رو روی لب های تهیونگ گذاشت و زمزمه کرد :
_ گفتم ساکت ...
تهیونگ که صورتش یک مقداری قرمز شده بود هم عصبانی بود و هم متعجب چونکه تا اون لحظه رفتار بدی با پسر نداشت و اون به طور ناگهانی اخلاقش از این رو ب اون رو شده بود .
جونگکوک دستش رو از روی لب های تهیونگ کنار کشید و تمام تمرکز رو به میز بغل داد .
تهیونگ هم سکوت کرد تا بفهمه پسر دنبال چیه !
جونگکوک صندلیش رو بیشتر به سمت میز متمایل کرد و حالا میتونست بهتر صدای اون ها رو بشنوه ؛ تهیونگ از این حرکت جونگکوک متعجب شد و یکی از ابروهاش به سمت بالا رفت منظور این پسر رو از کارهاش متوجه نمیشد !
با کمی دقت متوجه شد که اون در حال گوش دادن به حرف های میز کناریست و همینکه تا الان متوجه نشده بود نشون دهنده این بود که این پسر کوچولو انقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که قدرت درک و تحلیل خودش رو از دست داده بود ...
به دنبال جونگکوک خودش هم صندلیش رو ب اون سمت بُرد و نزدیک پسر شد که جونگکوک از این کارش چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و توجه ای به اون نکرد چون الان زمان مناسبی برای این کار نبود ...
جونگکوک همزمان هم لیوان شراب مزه میکرد و هر لحظه چشماش از چیزهای که میشنید درخشان تر میشد و باعث جلب توجه تهیونگ میشد .
اقای جیمز که تمامن مشغول توضیح دادن بود و کریستین هم تمام حواسش رو به اون داده بود که چی میگفت .
+ کریستین هر چقدر از زیبایی های این جواهرات بگم احساس میکنم نمیتونم عمق ماجرا رو بهت برسونم ، واقعا خیره کننده بودن مخصوصا اون گردنبند نور با اون یاقوت زردش برای من خیلی زیبا به نظر میرسید .
+ اوه جدی میگی ؟
من واقعا دلم میخواد ببینمشون !
+ اوه مرد
باورت نمیشه وقتی بهشون نگاه میکنی انگارنه انگار برای یک قرن پیشن ..
اوه خدای من ، اون الماس لعنتی واقعا خیره کننده بود
حتی اسمش هم بنظرم عجیب بود
فلورنتین ، هومم بنظرت عجیب نیست ؟
+ در واقع من هیچ نظری ندارم چون تو خیلی با آب و تاب در موردشون صحبت میکنی ..
+ باور کن چیزی که میگم یک دهم زیبایی چیزی ک دیدم رو هم بازگو نمیکنه مرد
من واقعا دلم میخواست اون محموله برای من باشه ولی خوب میدونی اون برای ویلیام ادامز و من به شخصه توانایی مقابله با همچین شخصی ندارم !
+ ارزش محموله چقدر ؟
+ هومم راستش چیززیادی نیست ولی خوب میدونی که اصولا این عتیقه ها همیشه تعداد کم و با ارزش های فاکینگ میلیون دلاری هستن ...
+ اره درسته ، تو از کجا متوجه شدی چنین چیزی شدی ؟
+ من خوب برای یکسری کارها به امریکا رفته بودم و نیاز داشتم تا با دست راست ویلیام صحبتی داشته باشم که اون روز متوجه این موضوع شدم و خوب من روش های خودم رو دارم برای دریافت اطلاعات دقیق
و بعد از پایان جملش چشمکی نثار کریستین کرد و بعد لیوان های شرابشون رو به هم کوبیدن و مزش کردن و این وسط جونگکوک با دقت در حال گوش دادن بود و برای تمرکز بیشتر زبونش رو به داخل لپش فشار میداد و تهیونگی که ساکت بود و فقط نظاره کننده ماجرا بود .
کریستین سرفه ای کرد و رو به جیمز پرسید :
+ زمان انتقال رو میدونی ؟
+ چرا میخوای بدونی ؟
دلت میخواد حرکتی بزنی ؟
+ بیخیال پسر ، میدونی که نمیتونیم ..
چیزی که برای ویلیام تا اخرش برای ویلیام و من واقعا دلم نمیخواد باهاش درگیر بشم ....
+ هومم اره متوجهش هستم ، انتقالش حدود ده روز دیگس
میدونی چی برای من سوال ؟
کریستین هومی گفت که جیمز ادامه داد :
+ واقعا اون الماس رو از کجا گیر اورده ؟
من با یکسری تحقیقات متوجه شدم اون الماس برای ۱۴۰۰ میلادیه
و کلی پستی و بلندی داشته و نکته جالب ترش اینه که این الماس روی
تاج پادشاه هاسبورگ بوده و تا ۱۵۰ سال روی تاج بوده و بعد از اون چارلز اول توی دوران جنگ جهانی اول فلورنتین را به سوئیس برده بود از اون دزدیده میشه و در حدود سال ۱۹۸۱ میلادی در آمریکای جنوبی پیدا میشه بعد از آن اطلاعی در موردش نیست !
و من موندم ویلیام دقیقا چنین چیزی رو از کجا پیدا کرده
واقعا حیرت اوره !
کریستین هم با سر تایید کرد و ادامه داد :
+ فکر کنم این الماس بدجوری چشمت رو گرفته !
+ در واقع همه اون محموله کوچیک جذاب و البته کم یاب
فکر کن گردنبند نور ، انگشتر امید ، گردنبد کولینان ، اون دستبند ظریف مانا و موردای این شکلی که هست به خودی خود نفس ادمو میگیره و حالا کنارش یک انقلاب بزرگ ،
میشه چشمتو نگیره اصلا ؟
+ نه واقعا حق با تو ، منم خیلی در موردش کنجکاوم ...
الان محموله دست کیه ؟
+ ی گروه روس که فقط چیزای عتیقه و خاص رو دارن باید اسم گروهشون رو شنیده باشی
" gold "
+ ارهه معلومه که میشناسم اونها پول زیادی بابت کارشون میگیرن !
جونگکوک با به دست اوردن اطلاعاتی که مد نظرش بود لیوان شراب رو کاملا سر کشید و زمزمه کرد
_ نمیتونم از دستش بدم
و از صندلی بلند شد که پشت بندش تهیونگ هم همین کارو کرد
_ چیو نمیخوای از دست بدی ؟
_ بنظرت زیادی نیست انقد تو حلق منی هی سوال میپرسی ؟!
_ هی هی تو خیلی بد صحبت میکنی !
من فقط میخواستم با هم رابطه دوستانه ای داشته باشیم
نیاز به این همه رفتار تهاجمی نیست ...
تهیونگ بعد از تموم کردن جملش یک قدم به عقب برداشت و نگاهش رو از جونگکوک گرفت حس میکرد با بحث کردن با اون پسر کله شق بیشتر ازش دور میشه و نتیجه ای نمیده پس سعی کرده مقداری فضا بهش بده هنوز چند قدم تموم نشده بود که جونگکوک صداش زد :
_ هی تهیونگ
تهیونگ ایستاد و لبخند ریزی گوشه لبش جا گرفت ، سر و کله زدن با اون بچه بدتر دورش میکرد باید اروم اروم پیش میرفت .
نیشخندش رو با گاز گرفتن لب هاش از بین برد و به سمت جونگکوک برگشت
_ بله ؟
_ اومم ، راستش من یکم ذهنم مشغول وگرنه نمیخواستم باعث ایجاد ناراحتی بشم ..
جونگکوک بعد از تموم شدن جمله نفس عمیقی کشید باید به خودش مسلط میبود چون اون خلاصه کیم تهیونگ بود و پسر فرد عادی نبود پس ترجیح میداد به جای ایجاد دشمنی و دعوای جدیدی برای خودش با اون مناسب تر برخورد کنه و دور از همه ی این ها جونگکوک با تمام بد اخلاقی هایی که با تهیونگ داشت حس میکرد از زمانی که اون رو داخل کلاب دیده کشش خاصی نسبت به اون داره ولی به این حس خودش بال و پر نمیداد چون میدونست به دردش نمیخوره !
تهیونگ نگاهش به جونگکوکی بود ک زبونش رو به داخل لپش فشار میداد که همه ی حرکاتش اون رو مضطرب نشون میداد .
_ مشکلی نیست ..
بیا برای نشون دادن حسن نیتت بهم بگو چرا داشتی به صحبت های اون ها گوش میدادی ؟
جونگکوک با چشم های ریز شده مشغول برسی کردن تهیونگ بود در هر صورت گفتن این مسئله به تهیونگ نمیتونست براش مشکلی ایجاد کنه پس بیخیال شونه ای بالا انداخت و شروع به صحبت کرد :
_ راستش همینجوری که دیدی من داشتم میرفتم به سمت میز خودمون ولی بین راه اسم الماس فلورنتین به گوشم خورد و خوب من نمیدونم تو چقدر از جواهرات و چیزای این چنینی اطلاعات داری ولی همینجوری که شنیدی اون یک مورد خیلی کمیبابه و خوب طی این بازه زمانی که صحبت و اثری ازش وجود نداشته خیلی جای تعجب که چطور اون رو پیدا کردن بخاطر همین جذب صحبت هاشون شدم و یکجورایی فالگوش وایسادم !
_ البته که اون یکجورایی نبود و تو کاملا داشتی به حرفشون گوش میدادی !
جونگکوک کلافه دستی به موهاش کشید و زنجیر دور گردنش رو جا به جا کرد و سعی کرد مستقیم به چشم های تهیونگ نگاه نکنه ..
_ خلاصه هر چی ...
_ و تو از اون الماس خوشت میاد میخوای بدستش بیاری ؟
_ اوه نه نه اینطور نیست !
جونگکوک تند تند کلمات رو بیان کرد و بعد از چند ثانیه نگاهش رو به تهیونگ داد که با چشم های نافذش مشغول برسی صورتش بود !
تهیونگ مردمک لرزون پسر رو دید بخاطر همین خنده ارومی کرد و ضربه آرومی روی دماغش زد
_ وقتی دروغ میگی از چشمات معلوم پسر کوچولو ...
_ هی من کوچولو نیستم ...
منو اینجوری صدا نکن ...
_ خوبه رد نکردی که حرفام درست نیست !
پس این یعنی دروغ میگی نه ؟
در ضمن
تهیونگ در حال رفتن به سمت میز بود ک متوقف شد و روی پاشنه کفشش چرخید که نزدیک بود جونگکوک بهش برخورد کنه ولی سریع متوجه شد و جلوی این اتفاق رو گرفت .
تهیونگ با زبونش لب هاش رو تَر کرد و ادامه داد :
_ چی دوس داری صدات کنم ؟
جونگکوک نگاه عصبیش رو به تهیونگ داد نمیدونست چقدر میتونه به پسر مقابل اعتماد کنه و حس میکرد تا همینجا هم بیش از اندازه بهش اطلاعات داده ، بخاطر همین بدون جواب دادن از کنارش گذشت که صدای تهیونگ رو پشت سر خودش شنید
_ در هر صورت میتونی روی من حساب کنی ..
و هم قدم پسر کوچیکتر شد و کارتش رو به سمتش گرفت
_ فقط کافیه باهام تماس بگیری کوچولو
و چشمکی نثارش کرد و بدون توجه به چشم های خشمگین جونگکوک رفت و روی صندلیش نشست ...
جونگکوک هم مقابل تهیونگ نشست و متوجه باباش شده که دستش رو مشت کرده بود و نگاه خیرشو نصیبش میکرد .
بدون توجه بهش سمت جیمین برگشت که مشغول موبایلش بود
_ چقد دیگه باید تو این جهنم بمونیم ؟
_ یکم صبر کنی میریم تمومه ..
_ من رفتم حرف خاصی پیش نیومد ؟
_ نه ، نامجون هیونگ عمو رو ساکت کرد طبق معمول مثل چوب توی آتیش در حال جلز و ولز بود ...
_ توی مسیر یچیزی کشف کردم ...
_ چی ؟
_ پسر بفهمی پرات میریزه
ولی نمیدونم چقد احتمال داره بتونیم به دستش بیاریم .
_ خوب هی داستان میگی بگو ببینم چیه ؟
جونگکوک نیشخندی زد و به چشم های جیمین که از فضولی و هیجان مردمک هاش گشاد شده بود و چهرش رو دوس داشتنی تر میکرد نگاه کرد و گفت :
_ بمونه برای بعد ...
جیمین به ثانیه نکشید که قیافش پوکر شد و حرومزاده ای نثار جونگکوک کرد و خودش رو مشغول گوشیش کرد .
جونگکوک بعد از تموم شدن صحبتشون سرش رو بالا اورد که متوجه نگاه خیره تهیونگ روی خودش شد بیخیال مشغول برسی اطراف بود که صدای پدرش توجهش رو جلب کرد
_ راستش اقای کیم بابت رفتار چند دقیقه پیشم متاسفم
خوب میدونید من یکم کنترل رفتارم از دستم خارج شد و دور از ادب بود ..
جونگکوک بعد از تموم شدن صحبتش خنده بی صدایی کرد که باعث شد تهیونگ نگاهش رو از جه هو بگیره و به جونگکوک بده ، فرمالیته مقداری چونش رو خاروند و دوباره نگاهش رو به سمت جه هو چرخوند
_ موردی نداره پیش میاد
نگاه سردش بالا تا پایین چهره مرد رو برسی میکرد و با خودش فکر میکرد اگر همین الان یدونه گلوله توی سرش خالی کنه و خون با تمام توان از مغزش بیرون میریخت و دیگه جونی تو تنش براش نمونده باشه میتونه حرص و ناراحتی قلبش رو آروم کنه ؟!
با نشستن دستی روی رونش که فشار خفیفی بهش وارد میکرد متوجه شد دوباره سیاهی داره تموم روحش رو میگیره و تهیونگ گاهی عاجز بود از جلوگیری کردنش !
دستش رو روی دست یونگی گذاشت و ضربه ارومی بهش زد و با نگاه کردن بهش پلک هاش رو روی هم فشار داد تا بهش اطمینان بده که حالش خوبه ..
_ البته پیش میاد ولی خوب برای ایشون
جونگکوک با دست به پدرش اشاره کرد و ادامه داد
_ زیاد پیش میاد ...
و بعد نیشخند مسخرش رو که تنها برای حرص پدرش بود گوشه لبش نگه داشت
جونگکوک میدونست پدرش سعی داره خودش رو کنترل کنه چون اون مرد به ظاهر محترم که سعی داشت وجه اش رو که براش از جونش هم مهم تر درست کنه و گندی که قبل تر زده رو جمع کنه بخاطر همین سعی میکرد بیشتر روی اعصابش راه بره تا مطمئن بشه اونجوری که باید روش تاثیر گذاشته ...
نامجون با چشم ابرو در حال اشاره به اون بود تا اوضاع رو بدتر از این نکنه چون محض رضای مسیج اون تا همینجا هم با هزار تا روش سعی میکرد اون مرد رو اروم نگه دار و جونگکوک کنار اون مرد حکم بنزین روی اتیش رو داشت .
جه هو مشتش رو با تمام توان فشار میداد جوری ک بندهای انگشتاش به سفیدی میرفت و قرمزی توی چشماش نشون از عصبانیت زیادش بود چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و رو به تهیونگ سوال پرسید :
_ پدرت حالش چطوره ؟
خیلی وقته توی دورهمی هایی که پیش میاد نمیبینمش
تهیونگ که با دقت مشغول گوش دادن به حرف هاش بود
سری تکون داد و جوابش رو داد
_ درسته
اتفاقا قبل از اینکه شما تشریف بیارید صحبت از همین موضوع بود
پدر دیگه خسته شده و دوس داره استراحت کنه و خوب از اونجایی ک من هستم کارها رو به من سپرده
دستش رو روی شونه یونگی گذاشت و ادامه داد
_ البته اگر یونگی نبود واقعا برای من انجام کارها خیلی سخت بود وجود اونه ک باعث میشه بتونم از پس همه چی بر بیام ...
و با فشاری که به شونش وارد کرد دستش رو برداشت
تهیونگ احساس میکرد به یونگی توی جمع توجه ای که باید نشده پس لازم دونست که مهم بودنش رو خودش بیان کنه ...
یونگی با گفتن
_ خواهش میکنم کاری جز وظیفم انجام نمیدم
دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول نگاه کردن و برسی اطراف شد .
جه هو سرش رو برای تایید تکون داد و ادامه داد
_ واقعا ادم برای انجام کارهاش به یک ادم مطمئن و کار درست توی زندگیش نیاز داره ...
برای من اون شخص نامجون
و خودش هم میدونه کارهای من بدون اون واقعا لَنگ میزنه ...
نامجون لبخندی زد و گفت :
_ لطفتون رو میرسونه ...
_ میبینید اقای کیم ؟
همیشه همینقدر متواضع !
واقعا این مرد چیز دیگه ای ....
نامجون که مقداری معذب شده بود کمی روی صندلی جا به جا شد و دستی روی کراواتش کشید
_ اوه
لطفا تمومش کنید
دارید خجالت زدم میکنید
جه هو و تهیونگ اروم شروع به خندیدن کردن ...
جه هو احساس میکرد باید بیشتر با پسر رو به روش ملاقات داشته باشه
بخاطر همین سعی میکرد جو صمیمی تری بین خودشون ایجاد کنه بالاخره ارتباط با پسر کیم ها براش منفعت خالص بود .
جه هو بعد از مدتی دوباره شروع به حرف زدن کرد
_ تعریفتون رو خیلی شنیده بودم
ولی خوب شرایطی پیش نیومده بود که باهاتون برخوردی داشته باشم ...
_ راستش من زیاد اهل مهمونی و مراسم های این چنینی نیستم و الان هم که میبینید اینجام فقط بخاطر اصرار پدرم هستش وگرنه همچنان به نظرم اینجور کارها به من و استایل کاری من نمیخوره ..
متوجهید که ؟!
_ بله ، البته
هنوز جملش به پایان نرسیده بود که جونگکوک ناگهان زیر خنده زد و چون در حال خوردن شراب بود مقداری از اون به سمت بیرون ریخته شد ولی خوب اونقدر زیاد نبود که مشکلی ایجاد کنه پس با برداشت دستمالی دور دهنش رو پاک کرد ...
دلیل خنده اش چیزی نبود جز قدرت بازیگری پدرش !
واقعا اون مرد هر چیزی داشت و نداشت به لطف همین زبان و سیاست های مسخره اش بود و اون نمایشی بودن حرفاش رو تک به تک احساس میکرد
اون مرد بخاطر اینکه اون داخل این مراسم فاکینگی شرکت کنه داشت خرخره اش رو میخورد و حالا چون پسر کیم ها جلوش نشسته بود تایید میزد که این مراسم ها به درد نخورن ؟!
همین مراسمایی که جونش رو براش میده ..
واقعا جالب بود
جه هو نگاه کلافش رو به جونگکوک داد و بعد از مکث چند ثانیه ای دوباره بدون اعتنا به جونگکوک مشغول صحبت شد :
_ بله داشتم میگفتم چون شما در واقع نیازی به شرکت به چنین جاهایی ندارید
خودتون به تنهایی برای پکیچی که دارید کامل هستید ...
_ نمیتونم این حرفتون رو رد کنم چون خوب من هم مثل خیلی از افراد دیگه و حتی بدتر شرایط سختی داشتم و به این صورت نبود که پدر همه چی رو عین یک ساندویچ اماده شده و حاضر به دستم بده تا من بتونم با خیال راحت بخورمش ؛
واقعا این طور نبود و اگر بخوام توضیح بدم برای من تهیه هر یکی از مواد تشکیل دهنده اون غذا سخت و طاقت فرسا بود ولی خوب
تهیونگ با دست به خودش اشاره داد و ادامه داد
_ کاملا اماده و مسلط وارد زمین شدم
افراد دور میز کاملا ساکت و در حال گوش دادن به حرف های تهیونگ بودن و جونگکوک با خودش فک میکرد این پسر واقعا اعتماد به نفس وحشتناکی داره و این برای اون جذاب بود
_ واقعا عالیه ...
اقای کیم با بزرگ کردن چنین بچه ای عمق مفید بودن خودشون رو به جامع نشون دادن
در واقع منم اگر چنین پسری داشتم سعی میکردم زیاد در معرض دید قرارش
ندم !
جونگکوک که کلافه از صحبت های فرمالیته پدرش بود و حس میکرد دیگه مغزش رو از دو طرف تحت فشار قرار دادن و بهش امون نمیدن تا ادامه بده بخاطر همین صندلیش رو عقب کشید ز روش بلند شد و با نگاه کردن به چشم های پدرش بلند گفت :
_ فک میکنم به اندازه کافی از وجودم لذت بردید بهتر از حضورتون مرخص شم ...
به جیمین نگاه کرد و با علامت سر گفت :
_ بریم جیمی ....
تهیونگ دوباره خیره نگاهش کرد و سعی کرد از حالات چهرش بتونه احساسش رو درک کنه ولی صورت اون پسر بی حس شده بود و برقی توی چشماش نداشت ..
_ زود نیست برای رفتن ؟!
یکم دیرتر میرفتید ...
نامجون گفت و منتظر جواب از جانب جیمین و جونگکوک موند
که در آخر با اعلام کردن جایی کار داریم بهش اجازه صحبت دیگه ای رو نداد و به ترتیب برای خداحافظی با همه دست داد و زمان خدافظی با تهیونگ فشرده شدن دستش رو حس کرد اما بهش بی اعتنا بود چون برای ثانیه دیگه ای هم قصد تحمل کردن اون جا و تجزیه و تحلیل کارهای پسر مقابلش رو نداشت و در اخر بدون دست دادن با پدرش اون جمع رو ترک کرد و همراه جیمین راهی مقصدی مشخص نشده شدن ....اومم سلام 🙄
بابت تاخیر توی اپ واقعا متاسفم من خیلی مشغول بودم هم درگیر امتخاناتم بودم و هم مسافرت اومدم سعی میکنم زودتر براتون اپ کنم
دوستون دارم 🧚🏼♀️🥰
ووت و نظر یادتون نره تا انگیزه بگیرم بنویسم 🤍✨
ماچ بهتون ...
YOU ARE READING
WOUND || VKOOK
Actionجئون جونگکوک صاحب یکی از بزرگترین هلدینگ های جواهرات ، در یک مهمانی متوجه یک محموله بزرگ از جواهراتی با قدمت چندین ساله میشه و مصمم میشه که هر جور شده اون محموله رو بدست بیاره! چی میشه اگه کیم تهیونگ تصمیم بگیره برای رسیدن به خواسته اش بهش کمک کنه؟...