⭕️ part_3 ⭕️

37 9 10
                                    

جونگکوک



توی مسیر شرکت بود که نظرش عوض شد و تغییر مسیر داد و به سمت باشگاه حرکت کرد . احساس میکرد الان برای رفتن به شرکت انرژی کافی رو نداره چون پدر لعنتیش اول صبح گند زده بود به اعصابش و اون نیاز داشت دوبازه تمرکزش رو به دست  بیاره تا به کارها رسیدگی کنه .

بعد از گذشت 20 دقیقه به باشگاه رسید و موتور رو جلوی دَر بدون هیچ وسواسی پارک کرد و وارد شد . بعد از تعویض لباس به بخش بوکس رفت و بعد از پوشیدن دستکش های مشکی رنگش و فیکس کردن چسب اون روی مچش شروع به ضربات پی در پی به کیسه بوکس مقابلش کرد .
با تمام توان ضربه میزد تا شاید فشاری که روی خودش احساس میکرد از بین ببره اما بی فایده بود مثل ماهی دور از آبی بود که برای رسیدن دوباره به دریا دهنش رو باز بسته میکرد ولی هر چقدر بیشتر تقلا میکرد بیشتر به مرگ نزدیک میشد ...
انقدر مشت های سنگینش رو به کیسه کوبید تا اینکه تن بیجونش رو پخش زمین کرد و بطری اب  رو یک نفس سر کشید .
_ اوه پسر چیکار کردی با خودت ؟!

با شنیدن صدای سوبین از افکارش بیرون اومد و توجهش رو به اون داد .
_ کار خاصی انجام ندادم ی دست گرمی ساده بود ..
_ دست گرمی ! چه غلطا ...
سوبین با تموم کردن جملش خنده ارومی کرد که جونگکوگ هم پشت بند اون لبخندی تحویلش داد و با چشماش سوبین رو زیر نظر گرفت که مشغول پوشیدن دستکش های مخصوصش بود . اون دستکش ها هدیه ای از طرف جونگکوک به سوبین بود به همین دلیل برای پسر بسیار با ارزش بود ک سعی میکرد ازش به خوبی نگه داری کنه اون میتونست بگه واقعا شیفته ترکیب رنگ قرمز و سیاه این دستکش بود ولی آیا این ربطی به اینکه چه کسی اون  ها رو بهش هدیه داده بود داشت ؟!

سوبین بعد از اتمام کارش به سمت جونگکوک برگشت و گفت :

_ 《 خوب شروع کنیم ؟ 》

جونگکوک سرش رو به سمت بالا و پایین برای تایید تکون داد و دستش رو به سمت سوبین دراز کرد تا برای بلند شدن بهش کمکی کرده باشه .
سوبین هم سریع بهش کمک کرد تا بلند بشه و همراه هم به سمت رینگ رفتن .
طبق معمول همیشه انقد بهم مشت کوبیدن و درگیر شدن که ساعت از دستشون در رفت ولی با همه ی این ها مواظب بودن توی جدال قدرت نماییشون اسیبی بهم وارد نکنن .
بعد از مدت طولانی از هم دست کشیدن و کف رینگ دراز کشیدن و جونگکوک سرش رو روی بازوی سوبین قرار داد ، هر دو نفس نفس میزدن و بخاطر فعالیت بالایی که داشتن  ضربان قلبشون بالا رفته بود .
بعد از چند ثانیه سوبین پرسید :
_《 آروم شدی ؟ 》
_ هوم یجورایی
سوبین تعجب کرد و با چشم های درشت شده تند تند گفت :
_ 《 یااااا ، یجورایی یعنی چی کم مونده بود زیر دست و پاهات له بشم پسر !》

جونگکوک خنده ارومی کرد و مشتی نثار سینه سوبین کرد و بعد از جاش بلند شد و به سوبین برای بلند شدن کمک رسوند .
هر دوی اون ها میدونستن که این تمرین های فرمالیتست و فقط برای رهایی از زندگیشون بود پس زیاد در مورد مسائل پیش اومده صحبت نمیکردن و فقط سعی میکردن مثل دو دوست خوب همدیگر رو آروم کنن .
جونگکوک به سمت رختکن رفت تا دوش بگیره و لباسش رو عوض کنه ، سوبین هم رفت تا به باقی کارهاش رسیدگی کنه .

جونگکوک بعد از دوش گرفتن و خداحافظی از سوبین از باشگاه خارج شد و قبل از حرکت کردن با موتور نگاهی به گوشیش انداخت که از زنگ و تماس های نامجون و جیمین  در حال منفجر شدن بود .
با نامجون تماس گرفت و بعد از چند بوق صداش توی گوشش پخش شد :
معلوم هست کجایی ؟ _
بیخیال هیونگ مثلا تو نمیدونی من کجام !_
_ بر فرض من از جایی که هستی اطلاع داشته باشم نباید جواب زنگمو بدی ؟
باشه هیونگ باشه تمومش کن لطفا ... _ 
میدونی که بابت امروز متاسفم درسته ؟!_ 

_ متاسف بودن یا نبودنت ، ناراحت بودن یا نبودنم کاری از پیش نمیبره و ما فقط مجبوریم هر چی اون مردک میگه رو گوش کنیم !

_ جونگکوک میدونی که من بخاطر خودت این کارو انجام دادم و به دور از همه ی این مسائل تو باید کم کم توی چنین مراسمایی شرکت کنی خودتم میدونی ...

هیونگ ! _ 
خودتم میدونی تنها دلیلی که میخوام تو چنین جایی شرکت کنم فقط خودتی ، پس بهتر تمومش کنی و باید بگم بهت که من نیاز به هیچ همکاری فاکینگی با بابام ندارم و نمیخوام داشته باشم .
واقعا میخوام بدونم کی میتونم از دستش راحت شم !

_ هیچ وقت کوکی ! این فکر از سرت بیار بیرون اون پدرته و تو هر چقدر هم لجبازی کنی و داد بیداد کنی در نهایت باید باهاش کنار بیایی ، خودتم میدونی اگر دیدی امروز طبق روال همیشه جلوی دعواتون گرفتم بخاطربدتر نشدن اوضاع بود پس بهتر آروم باشی و لطفا از لحنم که کمی تند شده دلگیر نشو خودتم میدونی تو وجودت برام خیلی عزیز تر از این صحبت های کلیشه ای پس اگر حرفی میزنم یا کاری میکنم مطمئن باش توی قدم اول به نفع تو باشه ؟!
جونگکوک که متوجه لحن جدی نامجون شد نفسش رو  با صدا به بیرون فوت کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت :
هیونگ من از تو ناراحت نیستم _ 
فقط از اینکه با استفاده از تو سعی میکنه به خواسته های خودش برسه اعصابمو خراب میکنه
اما در کل من توی این مهمونی شرکت میکنم نگران نباش و اینم بدون که توام برام خیلی مهمی ...

نامجون با شنیدن قسمت اخرحرف جونگکوک لبخندی روی لبش اومد و ادامه داد :

_ پسره کله خر پس فردا منتظر من باش با جیمین همراه هم میریم .
جونگکوک باشه ای گفت و بعد از خداحافظی به مکالمشون پایان دادن و به جیمین پیام داد که امروز شرکت نمیاد اگر کاری مهمی پیش اومد و بهش نیاز داشت به اپارتمانش بیاد .

موتور رو روشن کرد و با سرعت بالایی حرکت کرد . اهنگ ریتم داری از ایرپادش توی گوش هاش در حال پخش شدن بود و جونگکوک با سرعت بالایی در حال عبور از خیابون ها بود .

داخل پارکینگ ساختمان اپارتمانش رسید و موتورش رو پارک کرد و سوار اسانسور شد و دکمه طبقه ۷ رو فشار داد .
وقتی در اسانسور باز شد طبقه ای با دو واحد بود که تقریبا راهرویی سفید و طلایی داشت . به سمت واحد خودش رفت و بعد از وارد کردن اثر انگشت و رمز دَر با صدای تیکی باز شد .
تقریبا اواسط ظهر بود و اون به خونش رسیده بود و میتونست مغزش رو اروم کنه تا بتونه طراحی کنه .
اپارتمانش نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچیک ولی میتونست جایی باشه که جونگکوک تا حدی میتونه بهش پناه بیاره و ارامش بگیره البته باید توجه داشت که دیزاین داخلی این اپارتمان رو خودش جز به جز سفارش داده و هر چیزی که داخل این اپارتمان وجود داشت همش به سلیقه خودش بوده بخاطر همین براش دوس داشتنیه ...
ورودیش محیط مربع مانندی بود که دو پله میخورد و بعد از اون پذیرایی بزرگ با ترکیب رنگی مشکی و خاکستری روشن و سفید خودنمایی میکرد .
دیوارها ترکیب رنگی سفید و خاکستری داشتند و یک بخش  از دیوار به رنگ سفید بود که چهره زنی پریشان همراه با خطوط ریز و درشت و پیج داری نمایش داده میشد .
مبلمانی ساده و ال مانندی که به رنگ مشکی و خاکستری و فرشی با ترکیب رنگی همانندش و البته اکسسوری نظیر گلدان و مجسمه و چیزهای این چنین هم به چشم میخورد که مقداری از آنها به رنگ طلایی بودند .
در سمت چپ ، اشپزخانه قرار داشت که کابینت های مشکی و سنگ های مرمر سفید و مشکی  کار شده بود .
در سمت راست ، دو اتاق بود که هر کدام سرویس بهداشتی جدایی همراه خودش داشت  که یکی اتاق مهمان و یکی اتاق خود جونگکوک بود .
جونگکوک بعد از ورود و تعویض کفشش با دمپایی وارد اتاقش شد .
اتاقش هم مثل کل خانه دیزایین تیره ای داشت ولی با همه این مسائل این خونه برای اون اصلا جایی دلگیری نبود .
داخل اتاقش تخت دو نفره ای داشت که کنارش پاتختی کوچیکی هم قرار داشت و در بالای تخت ایینه ای به سقف چسبیده بود ، و وقتی روی تخت قرار میگرفت خودش رو میتونست واضح ببینه این  بخش از دیزاین واقعا باب میلش بود .
داخل اتاقش ورودی دیگه ای هم وجود داشت که با پرده خاکستری رنگ از فضای اتاق جدا میشد که اتاقی شامل لباس و کفش و اکسسوری و ساعت و چیزهای این چنینی بود و داخل اتاق لباس برای راحتی کار خودش ایینه ای قدی همراه با مبل کوچیکی در وسط قرار داده بود .
جونگکوک بعد از تعویض لباس هاش مشغول به درست کردن غذا برای خودش شد چون برای ادامه کارهاش نیاز به استفاده از مغزش داشت و تا زمانی که شکمش خالی بود هیچ پاسخی از مغز دریافت نمیکرد .
جونگکوک اکثرا کارهای خودش رو به تنهایی انجام میداد و علاقه ای به داشتن خدمتکار داخل خونه نداشت .
بعد از خوردن غذا و شستن و جابه جایی ظرف ها وسایل مورد نیاز برای کار کردنش رو همراه خودش به پذیرایی اورد و اهنگی پلی کرد و مشغول طراحی شد .

انقد سرگرم و درگیر کارش بود که متوجه گذر زمان نشد و با صدای زنگ گوشیش متوجه شد که هوا تاریک شده .
دستش رو به سمت گوشیش دراز کرد که اسم جیمین خودنمایی کرد .
بله ؟ _
هااای ، چیکار میکنی ؟ _  
داشتم روی مجموعه جدید کالکشن کار میکردم . _ 
امروز خبری نبود ؟
خبر خاصی نبود طبق روتین همیشگی گذشت ... _
هوم حله پس . _ 
فردا میایی اینجا دیگه ؟

اره هیونگ گفت بیام اونجا با هم بریم همه ..._ 
اوکی پس فردا میبینمت ..._ 
_ میبینمت ...

با گفتن اخرین کلمه جیمین تلفن رو قطع کرد ...
جونگکوک اون شب خودش رو با اشپزی و طراحی و اهنگ خوندن مشغول کرد و بعدش هم روی تخت ولو شد و خودش رو با انواع بازی ها سرگرم کرد و تقریبا تا نزدیک های صبح بیدار بود .
و طبق تصمیمی ک خودش گرفته بود فردا هم شرکت نمیرفت بنابراین تا خود ظهر خوابید و گوشیش هم روی حالت هواپیما قرار داده بود تا کسی بیدارش نکنه ..‌
ساعت نزدیک به دو بعد از ظهر بود که خلاصه دل از خوابیدن کند و مستقیم به سمت حمام رفت و وان حموم رو پر از اب گرم کرد و بعد از گذاشتن اهنگ ملایمی و بیرون کشیدن  لباس هاش از تنش وارد وان شد و حدود نیم ساعتی داخلش موند .
انگار نه انگار همین دیروز برای رفتن به این مهمونی در حال دعوا کردن بود و حالا به اروم ترین حالت ممکن در حال ریلکس کردن و اماده شدن بود .
بعد از وان دوش سریعی گرفت و حولش رو به دور کمرش پیچید و و راهی اشپزخونه شد و شیر موزی برای خودش درست کرد و چون گشنش نبود از خیر غذا درست کردن گذشت .
به سمت قفسه لباس هاش رفت و یکی یکی اون ها رو از نظر میگذروند تا به چیزی که مد نظرش بود برسه ، در حال برسی بود که چشمش به پیراهن حریر مشکی رنگش خورد و بعد بشکنی زد و گفت :
همینه ! _ 

پیراهن کاملا بدن نما بود و مورد علاقه جونگکوک پس اون رو انتخاب کرد و همراهش شلوار گشاد جینی که زاپ های زیادی روش داشت و کت ساده ای به رنگ مشکی انتخاب کرد .
ساعت به سرعت میگذشت و حالا جونگکوک اماده شده بود و جلوی ایینه در حال انداختن اکسسوری های مدنظرش برای امضای استایلش به نام خودش بود چونکه جیمین و نامجون همراه هم به دنبالش میومدن .
گوشوارهای مشکی رنگ نگینی خودش رو برداشت و تمام سوراخ های گوشش رو پر از گوشواره کرد گردنبند نگین داری که به رنگی سیلور بود رو به دور گردنش انداخت و به دلیل درخشش و قرار گرفتن روی حریر مشکی مشخص تر بود و انگشت هاش رو پر از انگشتر کرد و در نهایت دستی رو موهای بلندش کشید که به کمک ژل و اب بهش فرم داده بود و به سمت پشت هدایشتون کرده بود .
با اتمام کارش گوشیش به صدا در اومد .
دکمه اتصال تماس رو لمس کرد که نامجون گفت :
رسیدیم بیا پایین . _ 

چیزی نگفت و فقط گوشی رو قطع کرد و بعد برداشتن گوشیش از اپارتمان خارج شد و وارد اسانسور شد تا به پارکینگ برسه .
به ماشین مد نظرش رسید که راننده پیاده شد تا دَر رو براش باز کنه زمانی که وارد اتاقک پشت ماشین شد سلامی گفت و روی صندلی جاگیر شدن و به سمت نامجون و جیمین که با دهان باز نگاهش میکردن برگشت .
چتونه ؟! _ 

لعنتی این چیه پوشیدی ! _
خوب نمیپوشیدیش دیگه ...
جیمین گفت و با دستش ضربه ای به پیشونیش زد
نامجون هم سری تکون داد ولی چیزی نگفت .
من خیلی دوسش دارم بنظرم استایلی که بهم میاد .. _ 
جیمین نگاهی پوکری بهش انداخت و گفت :
عقل کل مگه کسی گفت بهت نمیاد ؟! _
فقط برای چنین مراسمی حس میکنیم مناسب نیست و خوب یکم جلب توجه میکنه

جیمین با سرهم کردن جمله های دست و پا شکسته قصد  داشت تا قضیه رو جمع کنه چون از تخس بودن جونگکوک خبر داشت و میترسید هر لحظه دوباره به اپارتمانش برگرده و اون موقع راهی برای جمع کردن اوضاع نبود .
جونگکوک بیخیال کله ای تکون داد و گفت :
_ توجه کسی برام مهم نیست این نظر خودمه فقط برام اهمیت داره ...

جیمین مشخصه ارومی زمزمه کرد که به گوش هیچ کدومشون نرسید .
توی مسیر مشغول به گوشی هاشون بودن و توی سکوت به محل برگزاری رسیدند ، با راهنمایی افرادی وارد سالن شدند تا به میزی که برای اونها در نظر گرفته بودند برسند . توی مسیر نامجون از اون ها جدا شد تا برای سلام و عرض ادب پیش بقیه بره ، جیمین و جونگکوک هم کنار هم راه میرفتن یک لحظه جونگکوک پاش به شلوارش گیر کرد و نزدیک به کله پا شدن بود که جیمین سریع به طور نامحسوسی بهش کمک کرد و از افتادن جونگکوک جلوگیری کرد و اروم و بیصدا شروع به خندیدن کرد
. ای زهر مار _
_ لیاقت نداری باید بهت کمک نمیکردم تا همینجا اسفالت میشدی .
جونگکوک گمشوای گفت و لبخند ریزش رو به سمت افرادی که نگاهش میکردند انداخت ، بعد از چند دقیقه به میز مد نظر رسیدند و از خدمتکار تشکر کردند جونگکوک نگاهش رو به میز داد تا جلوی اسمش بشینه ولی متوجه فردی که رو به روی اون ها  نشسته بود شد و برای یک لحظه تعجب کرد ولی به خودش اومد و با سلام کوتاهی همراه جیمین روی صندلی هاشون نشستن .
اون پسر همون شخصی بود که توی کلاب سنگینی نگاهش رو روی خودش حس کرده بود و وقتی اون اینجا بود یعنی ی شخص عادی نبود !
میتونست قسم بخوره که این پسر همون شخصی بود که اون شب دیده بود چون دقیقا همون نگاه وحشی رو داشت ولی سعی کرد زیاد جلب توجه نکنه .
میز دایره مانند ۶ نفره بود و از شانس خوب جونگکوک دقیقا رو به روی فرد مقابلش نشسته بود و تهیونگ  هم بدون هیچ محدودیتی نگاه مستقیمش رو نثار جونگکوک میکرد و این کار اون رو معذب میکرد اون متوجه بود ولی دست از این کار برنمیداشت .
حرفی بین اون ها رد و بدل نمیشد که بعد از گذشت ده دقیقه نامجون هم به اون ها اضافه شد و با رویی خوش شروع به سلام و دست دادن کرد .
_کیم نامجون هستم از افراد اقای جئون از اشناییتون خوشبختم ..
و بعد با دست به جونگکوک و جیمین اشاره داد تا اون ها رو معرفی کنه چون مطمئن بود اون ها این کار رو انجام ندادن
جئون جونگکوک پسر اقای جئون _ 
و جئون جیمین پسر عموش

نامجون عین یک پدر که داشت بچه ها کوچیکش رو معرفی میکرد رفتار میکرد و این باعث خنده جیمین شده بود ولی با این حال خنده اش رو خورد تا جلب توجه نکنه
تهیونگ هم لبخند دست و پا  شکسته ای تحویل اون ها داد و خودش رو معرفی کرد :
کیم تهیونگ هستم پسر کیم مین سو و به جای ایشون _
توی این مراسم شرکت کردم .
یونگی هم با چهره ای خنثی با نامجون دست داد و خودش رو معرفی کرد :
مین یونگی هستم _ 
نامجون زمانی که متوجه شد تهیونگ پسر کیم مین سو ابرویی بالا انداخت چون همیشه حرف اون پسر بود ولی خودش رو نشون نداده بود .
    _ اوه خوشبختم ، همیشه صحبت هایی در موردتون شنیده بودم ولی خوب ملاقاتی با هم نداشتیم بخاطر همین 
نشناختمتون . حال پدرتون چطوره ؟
پدر هم خوبه _
این روزا بیشتر مایله تا استراحت کنه و کاری انجام نده بخاطر همین اکثر کارهاش رو به من سپرده .
_ خیلی هم عالی
نامجون گفت و به سمت جونگکوک برگشت که متوجه شد اون ساکت به تهیونگ زل زده ،
رد نگاهش رو گرفت که به گردن پسر مقابله رسید و متوجه شد که تهیونگ یکی از گردنبندهایی که از کالکشن جونگکوگ بود رو به گردنش انداخته .
جونگکوک نگاهش رو از گردنبند گرفت به چشم های نافذ تهیونگ نگاه کرد چون اون هم متقابلا بهش زل زده بود و منتظر واکنش پسر مقابلش بود .
جونگکوک نمیتونست منکر زیبایی گردنبندش کنار اون پسر بشه چرا که زیبایی چهرهش و ترکیبش با گردنبند طلایی دوس داشتنیش که تنها تعداد محدودی از اون ساخته بودند یک تصویر فوق العاده زیبا به وجود اورده بود .
جونگکوک فکر میکرد اگر حرفی نزنه در مقابل اون نگاه و اون ترکیب بی انصافی کرده بخاطر همین اروم گفت :
بهتون میاد ! _
تهیونگ خودش رو متعجب نشون داد و گفت :
چی ؟! _ 
گردنبند رو میگم ، بهتون میاد ..._ 
اهاان ، ممنونم خودمم خیلی دوسش دارم _ 
با دستش گردنبند رو لمس کرد و ادامه داد
که چنین شاهکاری خلق باید دست سازندش رو بوسید _
خلق کرده
جونگکوک خنده ارومی کرد
جناب کیم پس باید دست من رو ببوسید که _
نامجون و جیمین به دنبال حرفش خندیدن ولی تهیونگ و یونگی سعی در متعجب نشون دادن خودشون کردن و تهیونگ ادامه داد :
یعنی چی ؟! این کار شماست ؟ _ 
جونگکوک سرش رو به معنی اره بالا و پایین کرد 
که تهیونگ گفت :
واوو ، خیلی محشر واقعا این کار مورد علاقمه _ 
من متوجه نگاهتون بهش شدم ولی فکر میکردم ازش خوشتون اومد چون اکثر زمان هایی که از این کار استفاده میکنم نگاه افراد رو به خودش جذب میکنه اطلاعی نداشتم که خودتون طراحش هستید

و بعد خنده ای کرد و ادامه داد
فک کنم واقعا باید الان دستتون رو ببوسم ! _ 


همگی اروم خندیدن
تهیونگ وقتی دید جونگکوک از این حرکت خوشش اومده شروع کرد به پر و بال دادن موضوع ، چون  اولین بار بود که از اون گردنبند استفاده میکرد و فقط برای جلب توجه جونگکوک اغراق کرده بود .
جونگکوک در حال تجزیه و تحلیل تهیونگ بود از نظر اون تهیونگ دوس داشتنی بود و چهره جذابی داشت و سعی میکرد تا نگاهش رو کنترل کنه تا خیلی جلب توجه نکنه ولی با این حال نگاه خیره تهیونگ رو روی خودش حس میکرد .
همشون در حال نوشیدن بودن و گاهی مکالمه کوتاه و متفرقه ای رو سر میگرفتن و یا با گوشیشون مشغول
بودن .
مدت زمانی گذشت که تنها صندلی خالی میز به عقب کشیده شد و جه هو با چهره ای خندان روی صندلی نشست و سلامی گفت و پشت بندش نامجون که به احترام جه هو بلند شده بود روی صندلیش نشست .
جه هو نگاه کلی به افراد دور میز انداخت و زمانی که به جونگکوک نگاه کرد مثل کسی بود که روش سلطی اب یخ ریخته باشن ، صورتش و گوش هاش به شدت قرمز شد و جوری بود که کسی جرئت نمیکرد بهش حرفی بزنه نامجون که چهره قرمزه شده جه هو رو دید نگاهش به جونگکوگ داد که خیلی بیخیال لیوان شرابش رو بالا میکشید و توجه ای به پدرش نمیکرد .
جه هو میزان فشاری که  بهش وارد میشد رو با محکم گاز گرفتن لبش خالی میکرد ولی نتونست  تحمل کنه گفت :
عین یه بی سر و پا پاشدی اومدی اینجا ! _ 
میخواستی اصلا نیایی !!
جونگکوک نگاهش رو از لیوان شراب گرفت و به اون داد :
در جریان هستی که خودمم زیاد مایل به اومدن نبودم و_
اگر میبینی اینجام فقط بخاطر نامجون هیونگ ...

تهیونگ با دقت به مکالمه اون ها گوش میداد و از رفتار اون دو نفر با هم یکم تعجب کرده بود و یونگی هم از حاضر جوابی پسرک مقابلش خوشش اومده بود و منتظر نگاهش میکرد و از طرفی جیمین و نامجون استرس در حال پاره کردن تک تک سلول های بدنشون بود چونکه اون ها در کنار پسر کیم مین سو بودند و صورت درستی نداشت که با هم درگیر بشن و از سمتی هم میدونستند این دو نفر نمیتونن با هم بدون بحث و درگیری مکالمه ای داشته باشند .

جه هو نگاه غضبناکش رو به جونگکوک داد
پاشو برو نمیخوام ریخت و قیافتو ببینم _ 
لعنت به  زمانی که بهت گفتم بیاییم
قیافتو ببین !
این چ وضعیه اخه ...
بلند شو و برو نمیخواد تو جشن بمونی پشیمون شدم

جونگکوک نگاه نمایشیش رو به لباسش داد و گفت :

جدی ؟! _ 
ولی من خیلی دوسش دارم و بنظرم خیلی خفن
دستی روی موهاش کشید و ادامه داد :
در ضمن من با حرف تو نیومدم که بخوام با حرف تو _ 
با حرف تو برم و حالا که کمی اینجا وقت گذروندم فکر میکنم بدم نیست و میتونم تحمل کنم
و دستش رو با حالت نمایشی روی چونش گذاشت و به حالت فکر کردن نگاهش رو به سمت پدرش داد که رو به انفجار بود و گفت :
هوممم ،تنها لطفی ک میتونم بهت بکنم اینه که یکم تنهات_ 
بذارم تا به خودت بیایی !
و با گفتن این حرف از جاش بلند شد و بعد از پرسیدن ادرس سرویس بهداشتی به اون سمت رفت ...

جه هو که از حرفهای جونگکوک به شدت عصبی شده بود و خواست از جاش بلند بشه تا به سمتش بره که نامجون دستش رو گرفت و مانع رفتنش شد و با چشم اشاره ای به تهیونگ و یونگی داد .
جه هو متوجه اون ها شد به همین دلیل سر جاش نشست ، یونگی کنار لبش پوزخندی داشت و به اون ها نگاه میکرد و این از چشم های تیز جیمین دور نموند با این حال همچنان ساکت بود و حرفی نمیزد .
جونگکوک داخل سرویس شد و خوشبختانه سرویس خالی بود و این برای جونگکوک راحت تر بود تا بتونه صدای احمقانه پدرش رو برای چند دقیقه هم که شده نشنوه و لطفی به گوشش بکنه !
جونگکوک همیشه از رفتار پدرش متعجب میشد اون مرد حتی رعایت این رو هم نمیکرد که اونجا تنها نبودند و با این حال هر چیزی که از توی ذهنش میگذشت از دهنش بیرون می اورد  .
دستش رو زیر شیر اب قرار داد تا مقداری اب رو به صورتش بزنه چندین مرتبه این کارو رو انجام داد تا مقداری از حرارتی که صورتش رو گرفته بود کم کنه ، دستش رو به سنگ سرویس تکیه داده بود و به تصویر خودش توی ایینه نگاه میکرد که دَر سرویس بهداشتی باز شد و قامت تهیونگ توی دَر خودنمایی کرد .
تهیونگ  بعد از گذشت چند دقیقه نتونسته بود جو سنگین اونجا رو تحمل کنه و به دنبال جونگکوک رفت تا هم مقداری از اون افراد دور بشه و هم اینکه شاید بتونه به اون پسر زبون دراز نزدیک بشه .
با باز کردن دَر سرویس چهره خیس پسر داخل ایینه نمایان شد که لپ های رنگ گرفتش اون رو جذابتر میکرد .
به سمتش رفت و ....




____________________________________
سلام امیدوارم  حالتون خوب باشه 🥰
ممنون که نوشته های منو مهمون چشاتون میکنید ✨
لطفا با ووت و کامنت بهم انرژی بدید تا بدونم دوست دارید که من این  کارو ادامه بدم یا نه 🙏🏻🥺

WOUND || VKOOKWhere stories live. Discover now