هوا حالا کاملا تاریک شده بود و خورشید جاشو وسط آسمون به ماه داده بود که با وجود آسمون صاف پر نور تر از شب های دیگه میتابید
کوچه ها با این که هنوز سر شب بود خلوت شده بودن ، همین باعث میشد باکی بیشتر بترسه
درحالی که سعی داشت دامن توگاش رو طوری توی دستش جمع کنه که موقع دویدن زیر پاش گیر نکنه و باعث افتادنش بشه به هر سمتی که غریزه اش هدایتش میکرد میدوید
اشکاش از گوشه چشماش سر میخوردن و توی هوا پخش میشدن و درحالی که سعی میکرد با تمام توانش موقع دویدن نفس بگیره سینه اش با هربار دم و باز دم مثل خرخر گربه خس خس میکرد
بدنش هنوزم میلرزید اما پاهاش با تمام توان بدنش رو به هر سمتی پیش میبرد به خاطر جثه کوچیکش شرعت بیشتری داشت
و این تنها برتریش نسبت به قاتلی بود که تمام مدت دنبالش میکرد
قاتل مثل سایه دنبالش میومد اما هربار که سعی میکرد بهش نزدیک تر بشه و کارشو تموم کنه
یه رهگذر سر میرسید ، ناکام موندن قاتل تا جایی ادامه پیدا کرد که باکی تونست خودشو به جنگل برسونه
ترسش حالا با گیر افتادن توی سایه درختا یه ظلمت وحشتناک درست کرده بودن و محروم موندن از نور ماه بیشترم شد ، اما پاهاش هنوزم با قدرت زیاد به پیشروی مجبورش میکردن
چندباری پاش به بوته های تمشک و ریشه های بیرون مونده درختا گیر کرد باعث شد زمین بخوره
اما حتی زخم عمیق روی زانوش هم نتونست باعث بشه از دویدن دست بکشه ، حالا و توی اون نقطه صدای گرگ ها واضح تر به گوش میرسد
امشب ماه کامل بود و گرگ ها تصمیم گرفته بودن زوزه های بلند تری نسبت به باقی شب ها بکشن اما این ابدا چیزی نبود که باکی رو بترسونه بلکه گرگ هایی میترسوندنش که در تعقیبش بودن ، گرگ هایی که تا خونش رو نمیریختن دست از دنبال کردنش برنمیداشتن
حس میکرد عضلاتش منقبض شدن ، مچ پاهاش درد میکرد و زانوش تیر میکشید ، اشکاش حالا خشک شده بودن اما ردشون روی گونه هاش میسوخت
وقتی از حرکت ایستاد که ریه هاش برای کمی اکسیژن بیشتر تقلا کردن
به هرطرف میچرخید تا مطمعن بشه کسی دنبالش نیست اما در یه لحظه دستی روی دهنش قرار گرفت و درحالی که باکی سعی میکرد به انگشتایی که لباشو به هم دوخته بودن چنگ بزنه
بازویی دور کمرش حلقه شد و اونو پشت یه بوته بزرگ کشید
باکی داشت به تقلا کردن ادامه میداد اما با هر تقلا بیشتر بین بازوهای بزرگی فرو میرفت تقلا هاش تا جایی ادامه پیدا کرد که صدای سریع دویدن رو شنید و بعد چند مرد سیاه پوش از کنار بوته ایی که اون پشتش پنهان شده بود گذشتن ، تیغه صیقلی شمشیر هاشون حتی در تاریکی جنگل هم میدرخشید
باکی دست از تقلا کشید و مثل یه قمری ترسیده این بار با میل خودش بیشتر بین بازوهایی که محکم نگهش داشته بودن فرو رفت
فقط تا زمانی که اون مردها کاملا ازش دور شدن و بعد با یه هول کوچیک و کوبیدن شونه هاش به قفسه سینه کسی که نگهش داشته بود خودشو از حصار بازوهاش رها کرد و بعد به سرعت چرخید تا ناجیش رو ببینه
یه پسر کم سن و سال با موهای بلند وتاب دار طلایی که روی شونه های نیمه برهنه اش رو پوشونده بود ، وقتی باکی رو بغل کرد اون احساس کرد بین بازوهای یه مرد بالغه اما حالا که چهره اونو میدید ، فهمیده بود که فقط یه پسر بچه اس
پسرک خودشو کمی جلوتر کشید و باکی زیر نور ماه که از لابه لای شاخ و برگ های درخت بید به صورت پسر تابید اونو شناخت : ت..تو؟...
پسر لبخندی زد: پس یادت میاد ...توی رودخونه ..امروز عصر ...دوباره همو دیدیم ..باکی کمی تردید کرد ، به یادآورد که اون سنگ سرخ رو ازش گرفته ، کمی ترسید ، یعنی اون ممکن بود بخواد بابت کاری که کرده بود ازش انتقام بگیره ؟
پسر بزرگتر لبخند زد: نترس ..باهام بیا ..من یه جایی بلدم که میتونی اونجا قایم بشی ..باکی با ساده دلی بچه گانه پرسید: کمکم میکنی؟
وقتی اون پسر دوباره لبخند زد باکی بیشتر ترسید اما قبل از این که بتونه عقب بکشه مچ ظریف دستش اسیر انگشتای بلند و دست بزرگ پسر دیگه شد: پس فکر کردی اینجا ولت میکنم؟! ..رهات کنم تا صبح زنده نمیمونی ! بیا بریم ...درضمن من ثورم ..باکی دیگه مقاومت نکرد ، هرچند به خاطر زخم روی زانوش مجبور بود لنگ لنگان دنبال ثور بره اما چیزی به روی خودش نیاورد و این ثور بود که چند قدم جلوتر از حرکت ایستاد ، سمت باکی چرخید و مقابلش روی زانوهاش نشست و بعد دامن توگای باکی رو بالا زد
با دیدن پاهای ظریفی که پر از خراش های سطحی بودن حس کرد قبلش فشرده شده و بعد نگاهش به زخم عمیقی که روی زانوی پای راست باکی بود افتاد
برای ثانیه ایی ابروهاش از تعجب بالا رفت و بعد به سرعت چرخید و دست باکی رو کشید ، با این کارش باکی بدون هیچ مقاومی روی شونه هاش افتاد ، ثور باکی رو روی کمرش بالاتر کشید و پسر کوچیک تر رو کول کرد و بعد از جاش بلند شد و طوری که انگار وزن باکی رو اصلا روی شونه هاش حس نمیکنه با آرامش به راه افتادباکی برای چند ثانیه درحالی که از تعجب زبونش بند اومده بود به نیم رخ ثور خیره شد و بعد به آرومی دستاشو دور شونه های ثور حلقه کرده بود سرش رو به سرشونه ثور چسبوند و چشماشو بست ، ثور ناخداگاه لبخند زد ، فقط تا زمانی که خیسی اشک رو روی پوست برهنه شونه اش حس کرد
باکی بی صدا گریه میکرد و فقط شدت اشک هاش بود که به ثور میفهموند چقدر غمگینهثور نمیدونست چیشده ، نمیخواست بپرسه ، نمیخواست باکی مجبور باشی چیزی رو توضیح بده ، فقط میدونست باکی به کمک احتیاج داره و قصد داشت کمکش کنه ، برای این ، لازم نبود چیزی بپرسه فقط منتظر میموند تا باکی خودش باهاش صحبت کنه
برای مدت نسبتاً طولانی ایی به راه رفتن ادامه داد ، درحالی که نفس های منظم پسر کوچیک تر که جایی روی شونه اش پخش میشد و موجی از گرمای کم جون رو به نقطه ایی از پوست شونه اش منتقل میکرد ، نشون میداد که باکی مدتی هست که خوابش برده
ثور برای چند دقیقه دیگه ام به راه رفتن ادامه داد ، تا زمانی که به غار کوچیکی لابه لای بوته های بادوم کوهی رسیدن ، دهانه کوچیک غار در شیب نچندان تند کوه و نزدیک زمین با بوته های بلند بادوم کوهی پوشیده شده بود
ثور یادش میومد که خیلی وقتا از این غار به عنوان استراحت گاهی برای زمان شکار با پدرش استفاده میکرد
به محض ورودش به غار کوله کوچیکش رو که شامل وسایل شکار و یه زیر انداز کتانی کوچیک میشد تبدیل به یه رختخواب نچندان راحت برای باکی کرد و بعد باکی رو با ملایمت روی اون خوابوند

YOU ARE READING
the poetry and the poem
Historical Fictionاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد