صبر کن لطفاً...من واقعاً نمیتونم بیشتر از این راه بیام ...تو کل عمرم هرگز مجبور نشده بودم انقدر بدو ام ...
با شنیدن اون جمله نگاه پر از تعجبش روی مرد پشت سرش که داشت سعی میکرد خودشو بهش برسونه فیکس شد ، اون مرد درحالی که نفس نفس میزد سعی داشت موهای کوتاه و ژولیده طلایی رنگش رو که حالا زیر نور ماه کامل میدرخشید مرتب تر کنه ، چهره اش کاملاً این واقعیت رو که تو کل عمرش ندویده به طرز مضخکی نشون میداد
چون با همون چند متر دویدن کاملاً خسته و از پا در اومده به نظر میرسید و این باعث تعجب بیشتر اون شد: الان جدی ایی؟ ما فقط چند متر دویدیم ...و تو ...ببین میدونم اشراف زاده ایی ...یعنی درسته که ناز پرورده ایی ولی این که حتی نمیتونی برای نجات جونت چند متر بدوایی واقعاً خجالت آوره جناب!چشمای مرد مقابلش از شنیدن اون جملات کاملاً گرد شد : چی؟....تو...چه ..چطور جرعت کردی!
با وجود این که جمله اش تهدید آمیز بود اما هیچ تهدید واقعی ایی پشتش نبود ، مرد بزرگتر فقط از این که یکی انقدر بی پرده راجب بی عرضه بودنش نظر داده بود متعجب شده بود و ثانیه بعد درحالی که قدم های سریعش تبدیل به قدم های کند و کش دار شده بودن صدای خنده اش فضای نسبتاً ساکت جنگل رو پر کرد: عجب زبون تندی داری ...
مرد با ته مونده لبخند مونده روی لباش گفت و بعد رد نسیمی که به صورت هردوشون برخورد کرد رو درحالی که چشم هاشو بی اختیار بست دنبال کرد: فک کنم دیگه گممون کردن
به نظر میومد حق با اونه ، مدتی میشد که اونا همونجایی که بودن توقف کرده بودن اما خبری از کسایی که دنبالشون میکردن نشده بود پس احتمالاً واقعاً گمشون کرده بودن
با استناد به این موضوع هردو زیر یه درخت بید نشستن تا برای مدت بیشتری استراحت کنن ، برای لحظه ایی سکوت بینشون حاکم شد و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای جیر جیرک هایی بود که انگار قصد ساکت شدن نداشتن و بعد کسی که سکوت رو شکست اون مرد بود : چه آرایش عجیبیمرد زیر لب گفت و باعث شد توجه اون جلب بشه: مخصوص نمایشه ..
مرد کمی سمت اون چرخید تا صورتش رو بهتر ببینه: نمایش؟ پس تو بازیگر نمایشی ؟ اوه ..به نظر چیز جالبی میاد ..تا حالا نمایش ندیدم
مرد با ذوق خاصی زمزمه کرد و باعث تعجب اون شد: ندیدی؟ ...چه طور تاحالا نمایش ندیدی؟ همه مردم حداقل یه بار به دیدن نمایش ما اومدن !
مرد آه کشید: متاسفانه من وقتی برای دیدن نمایش ندارم ، بگو ببینم تو دوره گردی؟ از هان میای درسته؟ ما رابطه خوبی با هان داریم به نظرم باید مردم جالبی داشته باشه
مرد خندید و بعد دوباره به تنه قطور درخت تکیه داد: راستی ..تو ، هنوز حتی اسمتم بهم نگفتی!
مرد به اون گوشزد کرد و بعد منتظر بهش خیره شد طوری که اون نتونست جوابش رو نده اما خودشم نفهمید چرا به جای اسم خودش یه اسم دیگه رو گفت: باکی..اسمم باکیه
مرد برای چند لحظه به چهره آرایش شده مقابلش خیره شد : باکی؟ ...برای یه دختر اسم عجیبیه....البته ..برای یه پسرم اسم عجیبیه اما به هرحال ..تو همه چیت عجیبه پس ...
مرد از جاش بلند شد و با لبخند دستشو سمت اون دراز کرد تا کمکش کنه بلند شه : از آشناییت خوشحالم باکی! منم ...
جمله مرد نصفه موند چون باکی قبل از این که اون بتونه جمله اش رو تموم کنه شونه اشو گرفته بود و با گفتن جمله (مراقب باش) اونو به سمت تنه درخت هول داده بود ، از برخورد محکم شونه اش به تنه درخت چهره اش کاملاً جمع شد اما با دیدن باکی ایی که یه زخم نسبتاً عمیق روی شونه اش به خاطر برخورد خنجر داشت
درد شونه اش رو فراموش کرد
وحشت زد از درخت فاصله گرفت و قبل از این که باکی روی زمین بیوفته اونو بین بازوهاش کشید
مردایی که فکر میکرد گمشون کردن حالا داشتن بهشون نزدیک میشدن
و اون مطمعن بود اگه بهشون برسن کارشون تمومه ، پس باکی که حتی توانایی ناله کردنم نداشت رو با هر زحمتی بود روی شونه هاش بالا کشید و سعی کرد قبل از این که جونشون واقعاً به خطر بیوفته خودش و باکی رو به یه جای امن برسونه
![](https://img.wattpad.com/cover/369417987-288-k271218.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
the poetry and the poem
Ficção Históricaاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد