خبرارو شنیدین؟!
ون نینگ با صدای بلند درحالی که وارد اتاق میشد گفت و باعث شد لان ژان اخم کنه
همزمان وی یینگ بهش جواب داد: انقدر داد نزن بچه بیدار میشه!
با لحن پدرانه ایی گفت و باعث شد لان ژان درحالی که تومار های مربوط به خرید و فروش های چند وقت اخیرشون رو بررسی میکرد لبخند بزنه
لبخندی که نه ون نینگ موفق به دیدنش شد و نه وی یینگ ، ون نینگ با عجله جلوتر اومد و نزدیک اون دونفر روی زانوهاش نشست ، نگاهی به پسر بچه که هنوزم تا حد زیادی رنگ پریده بود انداخت : برای خروج از شهر باید مجوز عبور داشته باشیم!
لان ژان بدون این که سرش رو بلند کنه جواب داد: ما گروه تجاری و سرگرمی هستیم ، هرگز نیازی به مجوز برای استفاده از جاده ابریشم نداشتیمون نینگ یکم این پا و اون پا کرد: ولی الان وضع فرق کرده ارباب ، این روزا اوضاع خاندان سلطنتی خوب نیست ، شنیدم چند روز قبل از رسیدن ما چندتا خانواده سرشناس به جرم خیانت اعدام و زندانی شدن!
لان ژان واکنشی نشون نداد اما وی یینگ کنجکاو خودشو کمی جلو کشید: واقعاً ؟ون نینگ با تکون دادن سرش تایید کرد: میگن پسر یکی از اون خانواده ها هنوز فراریه !
وی یینگ برای لحظه ایی مکث کرد و بعد با گرفتن رد نگاه ون نینگ با وحشت خودشو جلوی پسر بچه بیهوش کشید و اونو بین بازوهاش گرفت: بس کن ...پسر من چه ربطی به این چیزا داره ...مگه فقط همین یدونه بچه توی این سرزمینه...ون نینگ نفس عمیقی کشید: آخه ارباب ...من تصویری که از اون پسر کشیدنو دیدم ...این ...همونه ...
وی یینگ نزدیک بود یکی از تومار های روی میز لان ژانو سمت ون نینگ پرت کنه اما به سختی جلوی خودشو گرفت
لان ژان واکنش خاصی نشون نداد ، طوری که انگار از قبل این موضوع رو میدونسته
و فقط وقتی چهره در هم رفته وی یینگ رو دید با کشیدن نفس عمیقی زمزمه کرد: نگران نباش ، یه راهی پیدا میکنیم که باخودمون ببریمشوی یینگ به چهره رنگ پریده پسرک خیره شد، اون تمام سه روز گذشته بیهوش بود ، با وجود تمام جوشونده ها و دمنوش هایی که وی یینگ به خوردش داده بود اون هنوزم رنگ پریده و بیمار به نظر میومد ، همین باعث شد فکری به سر وی یینگ بزنه
چشماش برقی زد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یه کاسه موم عسل آب شده برگشت
لان ژان و ون نینگ تماشا کردن که چه طور از اون موم روی پوست پسرک مالید و بعد با مقداری پودر و مواد آرایشی که به نظر میومد از چندتا از دخترای مهمون خونه قرض گرفته بود طوری پسرک رو گریم کرد که انگار اون بچه دچار بیماری جوذام شده
صورت بچه کاملا دفرمه شده بود و هرکس چهره اش رو میدید وحشت زده میشد
اما وی یینگ به همین بسنده نکرد ، بلکه با یکم تغییر توی فرم آرایشش پسرک رو به یه دختر بچه از نژاد هان نزدیک تر کرد
دلیلی این کارش رو بعد از تموم کردن کارش روبه اون دونفر توضیح داد : من هنوز مدارک هویتی(می) رو نگه داشتم ، لان ژان کمی فکر کرد و بعد به خاطر آورد که می ، خواهر زاده وی یینگ بود که دوماه قبل درحالی که هنوز سفرشون رو تازه شروع کرده بودن در پرسپولیس به خاطر بیماری مخملک از دنیا رفته بود و جسدش همونجا و جایی وسط بیابون دفن شده بود
وی یینگ برای اون بچه ام مجوز عبور گرفته بود و حالا میتونست ازش برای عبور پسرش استفاده کنه
از نظر لان ژان این ایده هوشمندانه بود پس باهاش مخالفت نکرد و وقتی همه آماده رفتن شدن ، یه ارابه بزرگ و راحت رو برای حمل کردن پسرشون درنظر گرفت
و درحالی که وی یینگ هم کنار پسرشون توی ارابه نشسته بود تا بتونه کاملاً مراقب بچه باشه
گروه تجاری بزرگشون در مسیر برگشت به سمت امپراطوری هان قرار گرفت
![](https://img.wattpad.com/cover/369417987-288-k271218.jpg)
ESTÁS LEYENDO
the poetry and the poem
Ficción históricaاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد