عالیجناب .....عالیجناب!!!!!!....
لوکی از روی ناچاری قسمت دوم جمله اش رو کشیده تر زمزمه کرد و بعد نفس عمیقی کشید: چرا هربار باید این کارو بکنه ....آخرش از دستش جوون مرگ میشم ...
مرد جوون درحالی که بین مردم توی بازار راهش رو باز میکرد تا خودشو به چندتا سرباز که نزدیک چادر نمایش چینی ها وایساده بودن برسونه با خودش زمزمه کرد ، سرباز ها نزدیک چادر وایساده بودن و سعی میکردن نمایش رو از بیرون چادر تماشا کنن
قبل از این که لوکی بتونه بهشون برسه ، فرمانده گارد سلطنتی سر وقتشون رسید ، درحالی که مثل همیشه یه اخم غلیظ روی صورتش سایه انداخته بود مقابل دوتا سرباز ایستاد و باعث شد اون دونفر با ترس از چادر دور بشن تا برگردن سر پستشون
همزمان با اونا لوکی ام چرخید تا خودشو از دید فرمانده گارد پنهان کنه، اگه اون لوکی رو اینجا میدید اوضاع پیچیده میشد
اونوقت لوکی باید چه بهونه برای این که چرا این وقت شب به جای خدمت کردن به امپراطور توی قصر داره توی بازار ولگردی میکنه میاورد؟
قطعاً نمیتونست بگه خود امپراطورم به جای قصر الان همین جا وسط بازاره چون اونوقت اوضاع به هم میریخت
نفسشو کلافه فوت کرد و سعی کرد برگرده پیش محافظ ها که به نظر میومد اونام از پیدا کردن امپراطور نا امید شدن، اون مخافظ هارو به تمام ورودی ها و خروجی های بازار فرستاد تا اگه امپراطور رو دیدن برش گردونن به غذاخوری نزدیک چادر چینی ها
از همون لحظه ایی که امپراطور هوس کرده بود دوباره بعد از چند ماه با لباس مبدل تو شهر بچرخه لوکی حس بدی پیدا کرده بود و حالا میفهمید احساسش بی دلیل نبودههمون طور که با آرامش توی کوچه های خلوت قدم میزد لبخندی روی لباش نشست ، حالا که مجبور نبود غر غر های پشت سر هم پیشکارش و رفتارای احمقانه محافظ هاشو تحمل کنه احساس بهتری داشت
قدم زدن زیر نور ماه اونم توی شبی به اون آرومی واقعاً لذت بخش بود البته تا زمانی که چشمش به یه دختر با لباسای عجیب که قبلاً فقط تن اهالی هان دیده بود افتاد
دختر درحالی که داشت از دیوار یه خونه بالا میرفت متوجه حضور اون شد و بعد هردو برای چند ثانیه به هم خیره شدن تا زمانی که اون بلاخره سکوت رو شکست: هی تو ، رو دیواره خونه مردم چیکار میکنی؟!دختر اخم کرد: هیس!
اون از رفتار دختر متعجب شد نه چون بهش گفته بود ساکت باشه بلکه چون حضور اون باعث نشد دختر دست از کارش بکشه : هیس؟! این دیگه چه رفتاریه چه طور جرعت میکنی ، بهت دستور میدم همین الان بیای پایین !
دختر نفسشو کلافه فوت کرد: صداتو بیار پایین هردومونو به کشتن میدی !
دختر به حالت پچ پچ مانندی گفت و باعث شد اون متعجب تر بشه : چی؟...دارم بهت دستور میدم بیای پایین !
دختر چشم چرخوند و اونو نادیده گرفت اما صدای اون به نظر میرسید باعث شده
باعث شده توجه یکی از اعضای اون خونه جلب بشه چون صدای بلندی مردی از اون سمت دیوار شنیده شد که میگفت (کی اونجاست؟)
با شنیدن شدن اون صدا دختر از روی دیوار پایین پرید و یا قدم های سریعش سمت اون اومد ، دستشو روی دهنش گذاشت تا ساکتش کنه و اونو دنبال خودش پشت یه بوته بلند کنار یه گذرگاه نزدیک همون کوچه کشید
اون نباید دختر رو همراهی میکرد اما مطیعانه همراهش رفت و حتی وقتی دستشو محکم روی لباش فشار داد مانعش نشد وقتی هردو پشت بوته ها پنهان شدن دختر درحالی که سعی میکرد چهره مردی رو که در خونه رو باز کرد تا کوچه رو چک کنه ببینه زمزمه کرد: اون خونه رو میبینی؟ همون که سعی میکردم واردش بشم ، خونه یه تاجر برده اس ، اون بچه های کم سن و سال رو میدزده و به عنوان برده میفروشه ، خیلی از اون بچه ها خانواده دارن !
YOU ARE READING
the poetry and the poem
Historical Fictionاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد