نمیفهمید اطرافش چه خبره و بابتش خوشحال بود ، برخلاف باقی کسایی که توی اون قفسا بودن ، باکی نه گریه میکرد و نه مثل بچه های کوچیک تر جیغ و داد میکرد
دراصل اون فقط آروم یه گوشه توی خودش جمع شده بود
تمام روز زیر نگاه های سنگین بقیه گذشت ، زیر نگاه کسایی که برای خریدن برده میومدن
باکی با خودش تکرار کرد(برده!!)
اون برده نبود ، اما در این مقطع از زندگی جایی برای اعتراض وجود نداشت ، هیچ انتخاب بهتری نبود ، بین مردن به دست قاتلای خانوادش و زندگی کردن به عنوان برده تا آخر عمر
هیچکدوم انتخاب مناسب تری نبودنهوا تاریک و تاریک تر شد ، تاجایی که مشعل ها روشن شدن تا بازار به خاطر رسیدن شب از رونق نیوفته، از وقتی باکی رو توی اون قفس انداختن ،شاهد فروخته شدن خیلیا بود
زنا و بچه های زیادی فروخته شدن و باکی حتی نمیخواست بدونه چه سرنوشتی در انتظار اوناس ، فقط از چند نفر شنیده بود بعضی از زنایی که جوون تر و زیبا ترن رو برای کار کردن توی روسپی خونه ها میبرن ، کار کردن تو همچین جایی یه امر کاملاً عادی بود ، حکومت برای روسپیگری از مدت ها قبل مالیات تعیین کرده بود و حالا برده هایی که به روسپی خونه ها فروخته میشدن کارگرهای جنسی قانونی محسوب میشدن و حکومت مشکلی با بهره کشی از اونا نداشت
این یعنی هیچ راه نجاتی براشون وجود نداشت
حتی پسر های جوون و زیبام ممکن بود به عنوان روسپی فروخته بشن ، باکی اینارو از پسر قد بلند و هیکلی ایی که کنارش بود شنید ، قبل از این هرگز فکر نمیکرد ممکنه برای مرد هام چنین اتفاقی بیوفتهشنیدن این موضوع باعث شد وحشت کنه ، اون هرگز نمیخواست تا آخر عمرش مجبور به تن فروشی بشه ، ترجیح میداد ازش توی مزرعه کار بکشن یا مجبورش کنن پله های مرمری خونه یه اشراف زاده رو هر روز تمیز کنه اما به روسپی خونه نفروشنش ، ترس از همچین سرنوشتی باعث شد
دنبال یه چاره بگرده ، شاید اگه کثیف تر و ژولیده تر میشد کسی رقبت نمیکرد بخرتش ، با این فکر مقداری خاکستر که از سوختن هیزم نزدیک قفس روی زمین ریخته بود رو برداشت و به صورتش مالید
موهای خودش رو تا جایی که تونست به هم ریخته و ژولیده کرد و بعد تصمیم گرفت مقداری پهن اسب به لباس های خودش بماله
اینجوری دیگه هیچکس تصمیم نمیگرفت ازش به عنوان روسپی استفاده کنه هیچکس نمیخواست پسر کثیف و زشتی مثل اونو برای همبستر شدن باهاش انتخاب کنهدر کمال تعجب به نظر میرسید نقشه اش جواب داده
اکثر کسایی که به قفس اونا نزدیک میشدن باکی رو به سرعت رد میکردن ، هیچکس حتی نگاهش هم نمیکرد
تا دم صبح فقط اونو چندتا پسر دیگه باقی موندن
مردی که برده میفروخت بلاخره تصمیم گرفت بساطش رو جمع کنه ، باکی تاحدی آروم شده بود ، همین که امروز نفروخته بودنش باعث امیدواریش شده بود اما وقتی مرد گاری ایی که قفس اونارو روش قرار داده بود به راه انداخت باکی متوجه شد امیدواریش اشتباه بوده
اون مرد کسایی که برای هیچ کاری فروش نمیرفتن رو به یه برگزار کننده مسابقه توی المپیا میفروخت تا توی مسابقه هایی که معمولاً منجر به مرگ برده ها میشد استفاده کنه ، اون برگزار کننده مسابقه از برده ها برای مسابقه های غیر قانونی استفاده میکرد ، باکی حتی تصوری نداشت اون مسابقه ها تا چه حد وحشتناکن اما راجبشون قبلاً زیاد شنیده بود
پدرش قبلاً مخالف سر سخت برگزاری این مسابقه ها بود ، باکی ازش شنیده بود اونا هیچ اهمیتی نمیدن که برده ها توی این مسابقات بمیرن ، حتی مردن یکی دوتا از اونا مردم رو بیشتر به وجد میاره و باعث میشه تماشاچی ها بیشتر بشن
باکی باید میترسید ، باید سعی میکرد فرار کنه
اما خسته تر از اونی بود که بخواد برای تغییر سرنوشتش بجنگه
اگه قرار بود اینجا و اینجوری بمیره ترجیح میداد بدون تلاش برای فرار ازش فقط با آغوش باز قبولش کنه
فکر به این که میتونه بعد از مرگ دوباره پدر و مادرش رو ببینه باعث میشد احساس آرامش کنه
وقتی به جزیره المپیا رسیدن هوا تقریباً روشن شده بود و خورشید بالا اومده بود ، اونارو مثل حیوونای وحشی به زنجیر کشیدن و توی سلول هایی که پر از آدمای مختلف بود انداختن
به هرکدومشون یه قرص کوچیک نون دادن تا موقع مبارزه از فرط ضعف نمیرن و مدت بیشتری مقاومت کنن اما آدمای توی اون سلول انقدر گرسنگی کشیده بودن که با سه تا پاتیل آش و ده تا قرص نونم سیر نمیشدن ، برای همین اولین مبارزه توی همون سلول و سر قرص های نون شروع شد
کسایی که قوی تر بودن سهم ضعیف تر هارو به زور ازشون میگرفتن و باکی ام از این قائده مستثنی نبود ، وقتی به خودش اومد حسابی کتک خورده بود و قرص نونش ازش گرفته شده بودلگد هایی که از هر طرف توی پهلو و شکمش خوردن باعث شد نفسش بند بیاد و گره انگشتاش دور قرص نون شل بشه و وقتی تونست پلکاشو که از شدت درد روی هم فشار داده بود باز کنه متوجه شد بازم باید گرسنگی بکشه
YOU ARE READING
the poetry and the poem
Historical Fictionاگر زندگی را به دیوان شعر تشبیه کنیم ، انسان ها بی شک قطعه شعری در اوراق زندگی یکدیگر هستند که هرگز از آن پاک نخواهند شد